-
- حرف مفت
شنبه 9 مردادماه سال 1389 16:55
هر چند که از من بعید است ولی فعلا به آن یکی وبلاگم می روم و قایم می شوم تا بعدا ببینم تکلیف اینجا چه می شود . . www.Foulex.Blogsky.com
-
- پشت صحنه
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 11:38
برداشت یک : از بالا یک نفر سر خیابان ایستاده است . یک نفر دیگر از کنارش رد می شود . برای لحظه ای با خودش فکر می کند که او را می شناسد . سلیقه اش را می شناسد . می داند که قبل از خواب خیلی پرحرف می شود . برای لحظه ای احساس می کند که به او علاقه دارد . فکر می کند که خاطرات مشترکی دارند . فکر می کند که باید به دنبالش برود...
-
- پنج : درباره ی ...
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 10:37
تقدیم به آقای ر.ق قبل نوشت : این نوشته قطعا به پست قبل و یکی از مخاطبان که به دلایل مختلف نظر ایشان تایید نشد ، مربوط می شود . دماغم رو گرفته بودم و بی اعتنا نسبت به بوی بدی که همه ی اطرافم رو پر کرده بود ، فقط به داستانی که می گفت ، گوش می دادم : اینقدر این قضیه ادامه پیدا کرد که بالاخره یه روز ازش متنفر شدم . راستش...
-
- همراهی همیشگی
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 09:44
قبل نوشت : یک و دو و سه به هم مربوط نمی شود به محمد مزده واقعی هم مربوط نمی شود . یک ) زن که چشمان عسلی و موهای فری داشت و فک پایینش هم کمی از فک بالایی عقب تر بود و اصلا هم خودش را قبول نداشت ، یک روز که خیلی شاد و شنگول به نظر می رسید ، بعد از اینکه کلی جملات فلسفی که اصلا در حدش نبود ، تحویلم داد ، در نهایت لبخند...
-
- بیخوابی
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 13:03
در زیر قطرات باران سیل آسای اون شب عجیب ، درست بعد از حادثه ی رانندگی ترسناکی که برام اتفاق افتاد و چشمام بیناییشون رو از دست دادند ، بود که برای اولین بار تو زندگیم برای یک لحظه به خودم برگشتم و این سوال رو از خودم پرسیدم که : من واقعا چه کسی هستم ؟ اگر قبل از اون اتفاق می خواستم خودم را تعریف کنم ، مردی با چشم های...
-
- افکار مرطوب
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 11:25
به چشمان عمیقش در آیینه زل زد و یک بار دیگر همه ی آرزو های بزرگ و کوچکش را برای خودش مرور کرد . این همان کودکی بود که مادرش همیشه می گفت که انگار نمی خواست به دنیا بیاید . چقدر بزرگ شده بود و چقدر از اونی که فکر می کرد فاصله گرفته بود . لبخندی زد و از اتاق خارج شد . همسرش طبق معمول پای تلویزیون بر روی کاناپه خوابش...
-
- خانوم ایکس
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 22:03
اسم من آقای ایکسه . این اسم اصلیِ من نیست ولی وقتی هر کسی آدم را به یه اسم صدا می کنه ، دیگه این که اسم اصلیمون چیه زیاد اهمیت نداره . ایکس از آخر سومین حرف الفبای اینگیلیسیه . ولی خیلی کاربرد ها داره . مثلا برای همه چیز های مجهول هم به کار میره . من معمولا تا وقتی که از آینه دورم ، مهشرم . ولی وقتی به آینه نزدیک می...
-
- مرده
پنجشنبه 27 اسفندماه سال 1388 11:19
چشمام تو آیینه ی اتومبیلم ، منو به یاد کودکی هام می اندازد . کودکی که قرار بود مثل پدرش یه آدم معمولی و احساساتی باشد . هنوز زمستان نیامده ، هوا حسابی سرد شده و ترافیک سنگین خیابون ها که دیگه برام عادت شده حوصلمو حسابی سر می برد . نگاهی به اطراف می اندازم . کودک سه ، چهار ساله ی اتومبیل بغلی در حالی که لبخند به لب...
-
- جهنمی
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1388 20:03
زن دست های گرمش را بر روی گونه های محمد گذاشت . محمد که چشمانش از گرمای دستان او برق تازه ای به خود یافت ، بلا فاصله دستان او را در دستانش گرفت و از روی گونه هایش پایین کشید. زن همچنان فقط در چشمان او می نگریست و حالا زیر لب چیزی را زمزمه می کرد . محمد با تردید پرسید : تو داری همان شعر قدیمی را زیر لب زمزمه می کنی ؟ و...
-
- عاشق لعنتی
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 21:04
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . تو خواب یک ببر رو کشته بودم ، ولی احساس ضعف می کردم . آبی به سر و صورتم زدم و فکرم را برای امروز رو براه کردم . امروز روز بزرگی بود . روی صندلی ای که وسط اتاق بود نشستم و چند دقیقه ای به عکس دختری که بر روی دیوار بود زل زدم . حدود چهار سال بود که او همه چیز زندگی ام شده بود . عاشقش...
-
- فولکس
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 17:52
از خونه که زدم بیرون ، تازه فهمیدم که اشتباه کردم که چتر بر نداشتم . بارون شدید تر از اونی که فکر می کردم می بارید . خیلی سریع خودمو سر خیابون رسوندم . هنوز یک دقیقه نمی شد که منتظر تاکسی ایستاده بودم که یک مرد با ماشین بی ام و مدل بالاش جلو پام توقف کرد . برام بوق می زد . خندیدم . من آدمی نبودم که به خاطر یک بی ام و...
-
- زیرزمین
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 17:37
از زیرزمین بیرون می آید . نفس نفس می زند . اصلا حال خوبی ندارد و دلش می خواهد با یکی درد و دل کند . همان طور که پله ها را بالا می رود اتفاقاتی که در زیرزمین افتاده بود را هزاران بار در ذهنش مرور می کند و هر بار بیشتر دلشوره می گیرد . همیشه می دانست وقتی اتفاقی قرار باشد بیفتد ، نمی شود جلوی آن را گرفت و ذهن فرمان می...