- بیخوابی

 

                         

                            

 

 

در زیر قطرات باران سیل آسای اون شب عجیب ، درست بعد از حادثه ی رانندگی ترسناکی که برام اتفاق افتاد و چشمام بیناییشون رو از دست دادند ، بود که برای اولین بار تو زندگیم برای یک لحظه به خودم برگشتم و این سوال رو از خودم پرسیدم که : من واقعا چه کسی هستم ؟

اگر قبل از اون اتفاق می خواستم خودم را تعریف کنم ، مردی با چشم های قهوه ای تیره و موهای مشکی و پوست سفید بودم که قدش صد و هفتاد و پنج بود ، اما بعد از تصادف حس خوبی نسبت به هیچ کدام از این اطلاعات نداشتم و اعتمادم را نسبت به همه ی آنها از دست داده بودم و می خواستم به دنبال من واقعی بگردم و می دانستم که اگر جوابی خوبی برای این سوالم پیدا نکنم حداقل چون چشمانم دیگر نمی دید ، در تاریکی درون خودم گم می شدم و بقیه ی زندگی ام را با بی هویتی مثل مرده ها می شدم .

همسرم می گفت که برایش مهم نیست که چشمان شوهرش نبیند و باید خیالم راحت باشد و اگر من در کنارش باشم خودش همه چیز را درست می کند و مدام دلداری ام می داد که در اصل هیچ اتفاقی نیافتاده است و به دلایلی خوش شانس هم بوده ام ، اما من با خودم فکر می کردم که نه تنها در این حادثه بلکه از ابتدا که من به دنیا آمده بودم هیچ اتفاقی نیافتاده است و اگر چیز مهمی بود در یک ثانیه که در اتومبیلم خوابم برد ، ناگهان از بین نمی رفت .

با خودم فکر می کردم که شاید از ابتدا بینایی نداشته ام و شاید تمام تصاویری که می دیدم خیالات خودم بوده و مگر غیر از این بود که من از کودکی هم ، خیالاتی بودم و یا اصلا شاید من هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و شاید هم دنیا از ابتدا وجود نداشت .

یک اسم برای خودم داشتم ، که هرکسی دلش می خواست می توانست آن را فراموش کند یا اصلا می توانستم اسمم را به همه دروغ بگویم . شاید بعد از آن تصادف دیوانه شده بودم اما احساسی که حالا داشتم نه دیوانگی بود و نه احساس آدم های افسرده که تصادف کرده اند . بلکه تنها بی هویتی همه ی وجودم را گرفته بود .

اگر می خواستم از کودکی خودم را مرور کنم به رابطه ی موجودی که الان بودم با کودکی هایم شک می کردم و به کل احساس گسستگی می کردم و اگر بیشتر فکر می کردم باید خودم را به تعداد ثانیه هایی که گذرانده بودم مجزا می کردم .

دلم می خواست بهترین فیزیک دان بودم تا شاید از طریق فیزیک جوابی برای خودم پیدا کنم اما خوب می دانستم که هرچه نبودم حداقل اینقدر کم هوش بودم که نتوانم با فیزیک به جایی برسم و مثل این به سراغ هر چیز دیگری می رفتم در انتها نداشته هایم بود که مانع ام می شد و در مقابل وقتی می خواستم داشته ها را پیدا کنم ، دست بر روی هر چیز می گذاشتم در واقع پی می بردم که آن را هم ندارم و به تهی می رسیدم و همین بود که برای خودم که آدمی بودم که در واقع هیچ چیز نداشت نمی توانستم وجودی قائل شوم .

همسرم می گفت برای حل کردن تمام این مشکلات باید از زمان کمک بگیرم اما وقتی که فکر می کردم که تمام گذشته و تمام آینده و حتی اکثر ابعاد حال برایم نقطه ی کور است دیوانه می شدم و دلم می خواست زمان به کل متوقف شود که دیگر نتوانم اینقدر فکر کنم و این بازی تمام شود .

وقتی هم می خواستم از زندگی ام که البته دیگر چیزی از آن نمانده بود فاصله بگیرم و به همراه همسرم به یک جای دور بروم که کسی آنجا نباشد و همه چیز را از ابتدا بررسی کنم و همه سوال هایم را از اول از خودم بپرسم و به دنبال جواب برای هر کدوم باشم ، نتوانستم تصمیم بگیرم که کجاست که احیانا تعلق خاطر بیشتری در برابر جاهای دیگه ی دنیا نسبت به اونجا داشته باشم و وقتی دوباره تصمیم گرفتم که جایی بروم که تعلق خاطر کمتری در برابر جاهای دیگه ی دنیا نسبت به اونجا داشته باشم ، این بار هم به نتیجه نرسیدم و در نهایت پی بردم که تمام جاهای دنیا مثل هم هستند و من علاوه بر زمان با مکان هم مشکل دارم .

من چه کسی بودم که زندگی ام دیگر به متغیر ها وابسته نبود ؟ چرا حالا که خودم را گم کرده بودم ، همسرم اینقدر عاشقم شده بود ؟ اصلا همسری که مدت ها بود ازش برایم فقط صدا و تصاویر گنگی که روز به روز کم رنگ تر می شد مانده بود ، به چه دردم می خورد ؟ چرا حالا که چشمانم نمی دید و نمی توانستم حرکات دیگران را در زندگی ام تقلید کنم به مشکل خورده بودم ؟ چرا دیگر غریظه ام من را به سمت چیزهایی که دوست داشتم نمی کشید ؟

من دقیقا کی به دنیا آمده بودم ؟ و دقیقا کی زندگی کرده بودم ؟

چه کسی می توانست پاسخ تمام سوالاتم شود ؟

به نقطه ی عطف زمان رسیده بودم و احساس می کردم هر حرکت کوچکی می تواند مسیرم را تا آخرین قدم مشخص کند . هنوز صدای باران که شب تصادف با تمام قدرتش می بارید از گوش هایم خارج نشده بود و در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که من که همیشه آدم بد خوابی بودم چرا آن شب در حین رانندگی به خواب رفتم که ناگهان صدای همسرم که این بار بدون هیچ ترسی از اینکه رازش فاش شود ، با صدای بلند همان ترانه ی قدیمی همیشگی را می خواند ، همه افکارم را به هم ریخت .

در حالی که بعد از مدت ها قادر به تجسم موقعیت مکانی اش بودم ، به سمت صدایش برگشتم و بین تمام صداهایی که در گوشم بود ، شنیدم که آرام زیر لب زمزمه کرد که می خواهد لمسم کند .

خندیدم و گفتم : « موضوع همیشگی همین بوده است » و داشتم از صدایش فاصله می گرفتم که ناگهان دستانش را در دستانم گرفت و متوجه دمای بدنش شدم که دیگر مثل قدیم سرمای بیش از حدش آزارم نمی داد . برای لحظه هر چه از قانون تعادل دمای بین دو جسم در فیزیک می دانستم از ذهنم عبور کرد و ناگهان ترس عجیبی همه ی وجودم را فرا گرفت .

بوی رطوبت هوا و بویی همانند خاک باران خورده تمام بینی و مجاری تنفسی ام را پر کرد و مخالفت های همسرم با تصمیمی که گرفته بودم و جر و بحث هایمان در شب تصادف و چند دقیقه قبل از تصادف و تابلویی که بر رویش نوشته شده بود : « پایان بزرگراه نزدیک است » و پای راستم که با تمام قدرت بر روی پدال گاز می فشردم را به خاطر آوردم و بعد از اینکه چند دور ، دور خودم چرخیدم ، از همسرم پرسیدم : پس چرا هنوز نمی توانم ببینم ؟

و او با تبسمی غم دار که هم نشان از رضایت و هم نارضایتی از این وضع داشت ، گفت : چون هنوز رابطه ات به واسطه ی گوش با دنیا قطع نشده است .

و من در حالی که هنوز با زمان مشکل داشتم و نمی توانستم تشخیص دهم که من چند سال بعد از همسرم مرده بودم ، با خودم فکر می کردم که دیگر همه چیز فرق کرده است و نمی توانیم مثل دو دوره ی گذشته که ابتدا هر دو زنده بودیم و سپس همسرم فوت کرد ، به رابطه با همسرم ادامه دهیم و باید باز هم به دنبال شکل جدیدی از رابطه باشیم و دوره ی سوم از زندگی با هم را آغاز کنیم و دوره ی دوم که دوره ی بی خوابی هایمان بود را فراموش کنیم .  

  

+ برای مشاهده ی نقد کوتاهی از داستان اینجا را کلیک کنید .   

 


- افکار مرطوب

 

                       

 

 

به چشمان عمیقش در آیینه زل زد و یک بار دیگر همه ی آرزو های بزرگ و کوچکش را برای خودش مرور کرد . این همان کودکی بود که مادرش همیشه می گفت که انگار نمی خواست به دنیا بیاید . چقدر بزرگ شده بود و چقدر از اونی که فکر می کرد فاصله گرفته بود . لبخندی زد و از اتاق خارج شد .

همسرش طبق معمول پای تلویزیون بر روی کاناپه خوابش برده بود . یک پتو آورد و بر روی همسرش کشید . بارانی اش را پوشید و ساکش را که زیر تخت پنهان کرده بود ، برداشت و از خونه بیرون زد . هیچ کس در اون ساعت در خیابان نبود ، پس برای پیدا کردن اولین مشتری امروزش به سمت بالای خیابان راه افتاد . هوا حسابی سرد بود و قطرات باران نم نم شروع به باریدن گرفته بود .

از اولین روزی که فرفره فروختن را شروع کرده بود ، تا بحال به باران نخورده بود و این نگرانی در دلش به وجود آمده بود که فرفره هایش زیر باران خیس شوند و پیش خودش می دانست که اگر امشب تمام فرفره هایی که در طول روز ساخته بود را نفروشد ، برای خرجی فردای خانه اش به مشکل خواهد خورد .

از یک سال پیش که دکتر به او گفته بود همسرش به خاطر یک بیماری خاص دچار عارضه ی مغزی شده و درک درست اش را از دنیای اطراف از دست داده است ، او چندین شغل عوض کرده بود و در نهایت پی برده بود که هر چند فرفره فروشی درآمدش کمتر از بقیه ی شغل هاست اما هیچ کدام از شغل های دنیا را به اندازه ی این کار در شب دوست ندارد .

به دلیل خاطراتی که از کودکی برایش به جا مانده بود ، احساس عجیبی نسبت به فرفره ها داشت و این شغل را به نوعی برای خودش مقدس می دانست و هرچند بیشتر مردم به زن تنهایی که نیمه شب فرفره می فروخت ، به چشم یک دیوانه یا یک زن مشکل دار که هدف خاصی را از فرفره فروشی دنبال می کند ، نگاه می کردند برای اینکه دلش نمی خواست همسرش رو که حس می کرد هنوز می تواند بعضی از تصاویری را که می بیند تجزیه و تحلیل کند ، ناراحت کند ، مجبور بود شب را که او خواب بود را انتخاب کند .

دنیایش از واقعیت فاصله گرفته بود و برایش مهم نبود که دیگران از توجیه هایی که برای خودش داشت و به نظر آنها مسخره می آمد سر در نیاورند و در این لحظه تنها نگرانی اش در زندگی همین قطرات کوچک باران بود که با اینکه هواشناسی چیزی از آن نگفته بود ، کم کم داشتند جان می گرفتند و به یک باران واقعی تبدیل می شدند .

شاید واقعا هیچ کس احتمال نمی داد که در این تابستان باران ببارد و شاید اصلا این باران در دنیای آدم های دیگر وجود نداشت ، ولی هر چه بود بیشتر مردم این شهر ، در این ساعت خواب بودند و او حداقل مطمئن بود که هیچ زن تنهای دیگری که شوهرش ناگهان بی دلیل ، تبدیل به یک عقب افتاده ی ذهنی شده باشد ، در این ساعت شب زیر این باران قصد فرفره فروختن را ندارد .

بوی باران به مشامش می رسید و با خودش فکر می کرد که هر لحظه با شدید تر شدن باران ، تعداد کسانی که در این موقع شب در بیرون از خانه به سر می بردند کم تر می شود و حتی اگر فرفره هایش خیس هم نشوند احتمال فروخته شدنشان خیلی کم خواهد بود .

باران هر لحظه شدید تر می شد و او بدون اینکه متوجه باشد فقط داشت به آن فکر می کرد . تصمیم اش را گرفته بود و برای اینکه یادش باشد مدام در دلش تکرار می کرد که حتی اگر آب امشب تمام کره ی زمین را بگیرد تا نزدیک صبح به فرفره فروختن ادامه می دهم .

در مدت زمان کوتاهی باران تبدیل به طوفان شد و کم کم سیل همه ی شهر را فرا گرفت و او انگار که مقابل اراده ی خداوند ایستاده باشد داشت همچنان مقاومت می کرد . همه چیز در آب قوطه ور شده بود و او فقط از ساکش که پر از فرفره بود ، محافظت می کرد .

اینقدر صدای آب زیاد شده بود که دیگر حتی گوش هایش هم نمی شنید و ارتباطی که به واسطه ی گوش با دنیای اطراف داشت قطع شده بود . صدای ممتد قطرات آب برایش دیگر صدا نبود ، بلکه یک روند تکراری بدون تغییر بود که مانند یک چیز مادی گوش هایش را پر کرده بود . هنوز می توانست برای فروختن فرفره هایش از چهار حواس دیگرش کمک بگیرد و این موضوع امیدوارش می کرد .

قطرات باران هر لحظه بزرگ تر از قبل می شدند و او در حالی که از برخورد این قطرات با سطح پوستش احساس درد می کرد ، در ذهنش احتمال پیوسته شدن قطرات باران را در همان آسمان به خاطر بزرگ شدن بیش از حدشان بررسی می کرد .

به ساعتش که نگاه می کرد ، عقربه های ساعت حالتی تازه از نگرانی را برایش به وجود می آورد . احساس می کرد که خیلی آرام عمل کرده است و باید زود تر مشتری های امروزش را پیدا کند . هوا هر لحظه تاریک تر می شد و سلسله محاسبات پیچیده اش در جهت بررسی نور نتیجه ای جز اینکه تا روشن شدن هوا ، زمین کاملا در آب غرق می شود ، نداشت .

بیش از حد نگران شوهرش بود و می ترسید که وقتی به خانه بر می گردد ، جسد مرد بیچاره را شناور در آب پیدا کند . شوهرش را واقعا دوست داشت و احساس می کرد بینشان هیچ چیز حتی بعد از بیماری شوهرش عوض نشده است و هنوز هم می تواند مثل قبل آن مرد را دوست داشته باشد .

 

.......

 

نیم ساعت بعد وقتی به خانه برگشت در حالی که از درآمد امروزش راضی بود ، بارانی خشکش را به چوب لباسی آویزن کرد و یک راست به سراغ آیینه رفت . با خودش فکر می کرد که مژه ها و ابروهایش اضافی است و باید به دست تیغ سپرده شوند که ناگهان شوهرش ، پشت سرش ظاهر شد و بعد از اینکه او را محکم در آغوش گرفت و سپس کمی معاینه اش کرد ، موهایش را نوازش کرد و چند عدد قرص در دهانش گذاشت و یک لیوان آب به دستش داد و گفت : من که نمی تونم تمام روز مراقبت باشم و همیشه در را قفل کنم . اگه قول بدی دیگه بدون اجازه ی من از خونه بیرون نری تمام فردا رو با هم فرفره های قشنگ می سازیم عزیزم .

 

ــ  بر اساس نگرانی های من ، در زیر نم نم باران یک روز کاملا معمولی .