- همراهی همیشگی

                          

                            

 

 

قبل نوشت :

 

یک و دو و سه به هم مربوط نمی شود

به محمد مزده واقعی هم مربوط نمی شود .

 

یک )

 

زن که چشمان عسلی و موهای فری داشت و فک پایینش هم کمی از فک بالایی عقب تر بود و اصلا هم خودش را قبول نداشت ، یک روز که خیلی شاد و شنگول به نظر می رسید ، بعد از اینکه کلی جملات فلسفی که اصلا در حدش نبود ، تحویلم داد ، در نهایت لبخند زد و گفت : باید باور کنیم که همه چیز پایانی دارد .

وقتی خندیدم و پرسیدم که منظورش از این جمله واقعا چیست ، بدون معطلی جواب داد : شک ندارم که می خواهم برای همیشه از کنارت بروم .

خیسی لب هایم را با انگشت شصت دست راستم پاک کردم و دستم را بر روی باسن بزرگش گذاشتم و در حالی که او را به سمت خودم می کشیدم ، گفتم : « تو واقعا به جز من هیچ کس را نداری و هیچ جایی نیست که بخواهی به آنجا بروی . » و او که هیچ وقت نمی خواست این حقیقت را به خاطر بسپارد در حالی که با ناراحتی به این فکر می کرد که چرا واقعا هیچ کس را ندارد ، یک لبخند مصنوعی تحویلم داد و دستش را بر روی کمربندم آورد و من در حالی که می دانستم بالاخره یک روز این سواستفاده من را هم خراب می کند ، تنها برای اینکه دلم برایش می سوخت ، باهاش ادامه دادم .

 

دو )

 

با خنده ای که من از این طرف تلفن می دانستم که از ته دلش است ، گفت : شنیده ام واقعا اونجا خوش می گذره و میگویند آزادی بیداد می کند .

گوشی تلفنی رو که دستم بود ، فشردم و گفتم : بد نیست .

گلویش را صاف کرد و گفت : دلم واقعا برات تنگ می شود و هیچ وقت فراموشت نمی کنم .

گفتم : ای کاش فراموشم کنی .

گفت : اینجا همه چیز برام خاطره بود . وسایلم را که جمع می کردم وقتی به نقاشی هایی که سر کلاس برام کشیده بودی رسیدم ، اشکم در اومد .

زبونم را گاز گرفتم و گفتم : وسایلت رو هم جمع کردی ؟ مگه کی قراره بری ؟

با کمی مکث از اون طرف خط گفت : باید زود تر بهت می گفتم .

به قاب عکسی که بر روی دیوار بود نیم نگاهی انداختم و صدایش را شنیدم که گفت : بلیطم برای امشب ساعت ده رزرو شده است .

از خودم پرسیدم چطور اینقدر ساده همه چیز تمام شد ، که گفت : من واقعا متعلق به اینجا نبودم .

در عکس روی دیوار مشغول بوسیدن موهایش بودم .

گفتم : اینجا بعضی چیز ها متعلق به تو بود .

گفت : حلالم کن محمد .

گفتم : سر به سرم نذار .

گفت : خیلی عذاب وجدان دارم .

گفتم : به محض اینکه از هواپیما پیاده بشی همه چی تمومه .

گفت : تو دیوونه ای محمد . خیلی دیوونه ای .

اشکام رو پاک کردم و گفتم : آره . واقعا دیوونم .

به این فکر می کردم که چطور دیوانه ای هستم که اینقدر ساده اجازه می دهم عشقم برای همیشه از کنارم برود ، که ناگهان بی اختیار گفتم : باید هر جور شده یک بار دیگه قبل از رفتنت همدیگر را ببینیم .

و در جوابش که با صدایی آروم گفت : «خیلی دیره محمد » دوباره فریاد کشیدم که باید ببینمش و وقتی جوابی نداد ، سراسیمه گفتم که هر طور شده تا ساعت شش خودم را به خانه اش می رسانم و بعد از اینکه صدای خنده اش را از آن سوی خط شنیدم ، گوشی تلفن را قطع کردم .

هوا حسابی گرم بود و احساس می کردم که چیزی در غروب آن روز غمگین تر از همیشه بود .

در ذهنم خاطراتی که با هم داشتیم را مرور کردم و بعد از اینکه بهترین لباس هایم را پوشیدم که به دیدنش بروم ، به ساعت که نگاه کردم ، یادم آمد که من همانی هستم که همیشه از زمان عقب می ماند .

ساعت هشت و پانزده دقیقه ی شب بود .

 

سه )

 

تمام قرار هامون را گذاشته بودیم . لباس گرم خریده بودیم و چند هفته ای بود که خانه را کاملا تاریک کرده بودیم که شش ماه اول که قرار بود آنجا شب باشد زیاد برایمان سخت نباشد . زنی که حالا یک سالی می شد که در همه ی لحظات همراهش بودم ، از کودکی آرزو داشت که در کشوری به جز اینجا زندگی کند و حالا که موقعیتش پیش آمده بود که برای همیشه برود ، من هم قرار بود به خاطر او و آرزوهایش همراهش شوم .

همه چیز که برای رفتن مهیا شد ، یک روز در یک فرصت مناسب مادرم را که واقعا شک داشتم باز هم بتونم از نزدیک ببینمش را کنار کشیدم و بعد از چند ساعتی که بهش خیره ماندم و تصویرش را در عمق وجود ذهنم به خاطر سپردم و تمام خاطراتی که از کودکی با هم داشتیم را به یاد آوردم ، غرق در اشک دستانش را بوسیدم و ازش خواستم که در مدت نبودنم باز هم مرا مثل قبل دوست داشته باشد و از دور برایم دعا کند .

پدرم را محکم و مردونه در آغوش کشیدم و بهش قول دادم که بالاخره یک روز همان گونه که همیشه دلش می خواست یک مرد واقعی بشم و به سراغ خونه ی اولین دوست دخترم که آن روز ها زیاد هم مرا دوست نداشت رفتم و مثل قدیم ها چند ساعتی را به در خونشون زل زدم و برای آخرین بار بالای پل هوایی خیابان آزادی رفتم و وقتی مطمئن شدم هنوز هم جرئت پایین پریدن را ندارم از شهری که در آن بزرگ شده بودم و همه ی خاطرات خوب و بدم را در وجودش داشت خداحافظی کردم و به عشق همراهی با آن زن شهرم را ترک کردم .

هواپیما که داشت از زمین بلند می شد ، احساس می کردم که انگار کسی می خواهد صفحه ی آخر دفتر خاطراتم که به جلد چسبیده بود را از آن جدا کند و یا به عبارت بهتر مثل درخت تنومندی بودم که داشتند با ریشه از زمینی که در آن بزرگ شده بود ، درش می آوردند .

وارد آن کشور که شدم ، دوباره دانشجو شدم ، کار پیدا کردم ، شروع به نوشتن یک رمان بلند کردم و حسابی سرم گرم شد ، اما انگار قرار نبود هیچ وقت به هیچ چیزش عادت کنم و تنها اینکه می دانستم به خاطر کسی که دوستش داشتم آنجا هستم آرامم می کردم .

روزها با دلتنگی می گذشتند و تنها اینکه شب هایی که هوایش با روز هیچ فرقی نداشت ، او را محکم در آغوش بگیرم دلیل ادامه دادنم شده بود ، تا اینکه یک شب که انگار نور از همه ی شب های دیگر بیشتر بود و هر دو نفرمان کاملا بی خواب شده بودیم ، همان طور که دراز کشیده بودیم ، داشتم از خاطره های گذشته ام برایش می گفتم ، که ناگهان  او که پشتش به من بود ، برگشت و نگاهی گذرا به من انداخت و پرسید : « متولد چه سالی بودی ؟ » و من که واقعا از این سوالش جا خورده بودم ، چند رقم را به سختی از ذهنم بیرون کشیدم و بعد از بالا پایین کردنشان ، چهره ی مادرم را با تمام چین و چروک های صورتش به یاد آوردم و گوشه ی پتو رو تا جایی که می تونستم تو دهنم کردم و همانطور که دندان هایم را محکم فشار می دادم به این فکر می کردم که من برای چه به اینجا آمده ام .

 

چهار )

 

امروز نمی دانم چه روزی است . دیروز یا امروز و شاید هم فرداست . تو نسیتی و من با اینکه قول داده بودم ، هنوز از نبودنت شعری نگفته ام .

روز شمار رفتنت هنوز هم مرا مور مور می کند

و تنها قولی که می توانم بدهم این است که اگر برگردی با کله به استقبالت نیایم . 

 


نظرات 10 + ارسال نظر
شهرزاد دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ب.ظ http://www.koochebaghezendegi.blogfa.com

مثل همیشه عالی
کوتاه، جالب وجذاب
توخیلی از داستانهاتون اسم شخصیت اصلی محمده .فکرمی کنم اینطوری موقع نوشتن ارتباط بهتری بااین شخصیت پیدامی کنید
شماره4 هم عالی بود یاد این شعر قیصرامین پورافتادم
وقتی تونیستی نه هستهای ما چونان که بایدند نه بایدها
مثل همیشه آخرحرفم وحرف آخرم را بابغض میخورم
عمریست لبخندهای لاغرم راذخیره می کنم برای روز مبادا
اما درصفحات تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

شعر خیلی قشنگی بود دوست من
ممنونم
من تو نوشته هام برای این وبلاگ چند تا قانون رو رعایت می کنم که یکیش اینه که به جز اسم خودم و اسم فرزند خیالیم از هیچ اسم دیگه ای استفاده نمی کنم
دلیل دیگه ی اینکه از این اسم استفاده می کنم اینه که وقتی مخاطب به این اسم بر می خوره تو تصویر سازی نا خود آگاه خودش رو به اون سمت می کشه

موفق باشید

سادنا دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ب.ظ http://beautyglobe.persianblog.ir

سلام دوست من
جالب بود......
اما چرا تو نوشته هات اینقدر خانما بدن و آقایون رو تنها می ذارن و ترک می کنن؟؟؟؟
و آقایون اینقدر با وفان؟؟؟؟؟
اما در کل نوشته هات زیبان.....
موفق باشی
یا علی

نوشته های زیادی هم دارم که آقایون تو داستان بده هستند
خانم ها و آقایان هر کدام تو بدی های خاصی تخصص دارند :دی
ممنون که اومدید :)

‌‌BaRan چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ق.ظ

من هم از این قول ها خواهم داد ... فقط بیاید ..

:)

سمیرا جوووووووون چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:51 ب.ظ http://baaghali.blogsky.com

سلام آقای محمد
وبتون قشنگه .. با خوندن این مطلب یکم دلم گرفت .... درست متوجه نشدم که حقیقی بود یا یک داستان ؟؟؟

میشه راهنمائیم کنین؟

صد در صد داستان بودند

سمیرا جوووووووون چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ب.ظ http://baaghali.blogsky.com

در جواب کامنت شما :
بله .. هنر نزد باقالی است و بس..

:دی

ققنوس چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:53 ب.ظ http://parande-ye-atash.persianblog.ir

اولی خوب بود

ممنون

عرفان دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ http://motadan.blogfa.com

با اجازت میخوام لینکت کنم
اشکالی نداره؟

لطف می کنید دوست خوبم
من هم با اجازه لینکتون کردم

ققنوس دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ http://parande-ye-atash.persianblog.ir

کوشی پس

میام خدمتتون :)

سین.میم چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ق.ظ http://sarehmoosavi.blogfa.com

دوباره غافلگیری ...
بدجوری دلم گرفت .........................

:(

سمیرا جوووووووون چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:56 ب.ظ http://30raabii.blogfa.com

سلام دوست عزیز
آدرس بلاگم عوض شده .. اسباب کشی کردم اینجا ... http://30raabii.blogfa.com

سلام
ممنون که خبرم کردید :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد