- پشت صحنه

 

                         

 

برداشت یک : از بالا 

 

یک نفر سر خیابان ایستاده است . یک نفر دیگر از کنارش رد می شود . برای لحظه ای با خودش فکر می کند که او را می شناسد . سلیقه اش را می شناسد . می داند که قبل از خواب خیلی پرحرف می شود . برای لحظه ای احساس می کند که به او علاقه دارد . فکر می کند که خاطرات مشترکی دارند . فکر می کند که باید به دنبالش برود . خیال می کند می تواند لبانش را ببوسد . خیال می کند که شاید همسرش باشد .

 

برداشت دو : از درون من

 

نیم نگاهی به سیگار خاموشی که گوشه ی لبم است ، می اندازد و می گوید : آتیش دارم ، می خوای برات روشنش کنم ؟

سرم رو تکان می دهم و همان طور که نگاهش می کنم ، می گویم : اولین بار است که به اینجا میای ؟

لبخند می زند و می گوید : معمولا چنین جاهایی رو دوست ندارم . امشب انگار آدم دیگری شده ام .

فندک گرون آهنی که همسرم قبلا بهم هدیه داده  را از جیبم بیرون می کشم و سیگارم رو روشن می کنم ومی گویم : من هم یک ماهی می شود که آدم دیگری شده ام .

استکان خالی آبجویش را بر روی میز می گذارد و به چشمانم خیره می شود .

به حلقه ای که در دستش است اشاره می کنم و می گویم : همسرت کجاست ؟

انگشتش را با زبان خیس می کند و همان طور که حلقه را به زور از انگشتش بیرون می کشد ، می گوید : آخرین بار همدیگر را ده دقیقه پیش قبل از اینکه به اینجا بیام ، دو تا چهارراه بالاتر از اینجا دیدیم .

کمی مکث می کند و دوباره ادامه می دهد : احتمالا من را نشناخته است . از همان اول که ازدواج کردیم ، دیوانه بود . فکر می کنم تازگی فراموشی هم گرفته باشد .

می خندم و می گویم : هوا خیلی سرد است . اگر آنجا بماند امکان دارد سرما بخورد .

ناخن های بلندش را بین موهایش فرو می برد و می گوید : باران قشنگی است . میای بریم قدم بزنیم ؟

سیگارم را در زیر سیگاری فشار می دهم و به همراه او بار را ترک می کنیم .

 

برداشت سه : از بین بطری های موجود در قفسه

 

مردی سراسیمه وارد بار می شود و بعد از چند دقیقه جستجو ، در حالی که نفس نفس می زند ، به سراغ مرد صاحب بار می رود و می پرسد : در دو ساعت گذشته یک فندک گران آهنی که بی صاحب باشد را اطراف آن میز پیدا نکردی ؟

مرد صاحب بار نگاهی گذرا به مرد و انگشت اشاره اش می اندازد و دوباره مشغول کار خودش می شود .

مرد اسکناس هایش را از جیبش بیرون می کشد و همان طور که چند اسکناس ده دلاری را از بقیه جدا می کند و روی میز می گذارد ، می گوید : آن فندک هدیه ی همسرم است . واقعا ارزشمند است . اگر پیداش کنید ، حاضرم صد دلار دیگر بپردازم .

مرد صاحب بار به چشمان مرد نگاه می کند و می گوید : شما اولین کسی نیستید که چیزی اینجا جا می گذارید . اینجا همه مست هستند .

 

برداشت چهار : از کنار تلفن

 

تلفن زنگ می زند . مردی گوشی را بر می دارد . صدای زنانه ی مضطربی از آن طرف خط می گوید : الان سه روز است که از همسرم هیچ خبری نیست .  نگران ...

مرد گوشی را قطع می کند و در دلش می گوید : « همسر تو هم باید پیش فندک من باشد » و خودش را مشغول کار های مختلف می کند تا دیگر هیچ فکری در سرش نیاید . 

 

 

بی ربط نوشت : من می نویسم . تو عشق های من را ، خیانت بخوان ... 

 


نظرات 4 + ارسال نظر
KASRA-PANTERA پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:23 ب.ظ http://www.cometometal.blogfa.com

سلام محمد خوبی؟؟آقا سایت جدید زدم اگه خواستی لینک کن. از نوشته های زیبات هم ممنون رفیق.

عرفان جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:10 ب.ظ http://motadan.blogfa.com

منم فندکمو بیشتر از زنم دوست دارم
از وقتی فهمیدم اون عاشق فندک یه مرد دیگست
فندک شده مهمترین مسئله زندگی من...

برنز سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ http://www.zanivahshi.blogfa.com

درود..

کوریون سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ق.ظ http://chorion.blogsky.com/

این جا هم هست که !
چه جیگری یه این جا!
تصدقت [گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد