- افکار مرطوب

 

                       

 

 

به چشمان عمیقش در آیینه زل زد و یک بار دیگر همه ی آرزو های بزرگ و کوچکش را برای خودش مرور کرد . این همان کودکی بود که مادرش همیشه می گفت که انگار نمی خواست به دنیا بیاید . چقدر بزرگ شده بود و چقدر از اونی که فکر می کرد فاصله گرفته بود . لبخندی زد و از اتاق خارج شد .

همسرش طبق معمول پای تلویزیون بر روی کاناپه خوابش برده بود . یک پتو آورد و بر روی همسرش کشید . بارانی اش را پوشید و ساکش را که زیر تخت پنهان کرده بود ، برداشت و از خونه بیرون زد . هیچ کس در اون ساعت در خیابان نبود ، پس برای پیدا کردن اولین مشتری امروزش به سمت بالای خیابان راه افتاد . هوا حسابی سرد بود و قطرات باران نم نم شروع به باریدن گرفته بود .

از اولین روزی که فرفره فروختن را شروع کرده بود ، تا بحال به باران نخورده بود و این نگرانی در دلش به وجود آمده بود که فرفره هایش زیر باران خیس شوند و پیش خودش می دانست که اگر امشب تمام فرفره هایی که در طول روز ساخته بود را نفروشد ، برای خرجی فردای خانه اش به مشکل خواهد خورد .

از یک سال پیش که دکتر به او گفته بود همسرش به خاطر یک بیماری خاص دچار عارضه ی مغزی شده و درک درست اش را از دنیای اطراف از دست داده است ، او چندین شغل عوض کرده بود و در نهایت پی برده بود که هر چند فرفره فروشی درآمدش کمتر از بقیه ی شغل هاست اما هیچ کدام از شغل های دنیا را به اندازه ی این کار در شب دوست ندارد .

به دلیل خاطراتی که از کودکی برایش به جا مانده بود ، احساس عجیبی نسبت به فرفره ها داشت و این شغل را به نوعی برای خودش مقدس می دانست و هرچند بیشتر مردم به زن تنهایی که نیمه شب فرفره می فروخت ، به چشم یک دیوانه یا یک زن مشکل دار که هدف خاصی را از فرفره فروشی دنبال می کند ، نگاه می کردند برای اینکه دلش نمی خواست همسرش رو که حس می کرد هنوز می تواند بعضی از تصاویری را که می بیند تجزیه و تحلیل کند ، ناراحت کند ، مجبور بود شب را که او خواب بود را انتخاب کند .

دنیایش از واقعیت فاصله گرفته بود و برایش مهم نبود که دیگران از توجیه هایی که برای خودش داشت و به نظر آنها مسخره می آمد سر در نیاورند و در این لحظه تنها نگرانی اش در زندگی همین قطرات کوچک باران بود که با اینکه هواشناسی چیزی از آن نگفته بود ، کم کم داشتند جان می گرفتند و به یک باران واقعی تبدیل می شدند .

شاید واقعا هیچ کس احتمال نمی داد که در این تابستان باران ببارد و شاید اصلا این باران در دنیای آدم های دیگر وجود نداشت ، ولی هر چه بود بیشتر مردم این شهر ، در این ساعت خواب بودند و او حداقل مطمئن بود که هیچ زن تنهای دیگری که شوهرش ناگهان بی دلیل ، تبدیل به یک عقب افتاده ی ذهنی شده باشد ، در این ساعت شب زیر این باران قصد فرفره فروختن را ندارد .

بوی باران به مشامش می رسید و با خودش فکر می کرد که هر لحظه با شدید تر شدن باران ، تعداد کسانی که در این موقع شب در بیرون از خانه به سر می بردند کم تر می شود و حتی اگر فرفره هایش خیس هم نشوند احتمال فروخته شدنشان خیلی کم خواهد بود .

باران هر لحظه شدید تر می شد و او بدون اینکه متوجه باشد فقط داشت به آن فکر می کرد . تصمیم اش را گرفته بود و برای اینکه یادش باشد مدام در دلش تکرار می کرد که حتی اگر آب امشب تمام کره ی زمین را بگیرد تا نزدیک صبح به فرفره فروختن ادامه می دهم .

در مدت زمان کوتاهی باران تبدیل به طوفان شد و کم کم سیل همه ی شهر را فرا گرفت و او انگار که مقابل اراده ی خداوند ایستاده باشد داشت همچنان مقاومت می کرد . همه چیز در آب قوطه ور شده بود و او فقط از ساکش که پر از فرفره بود ، محافظت می کرد .

اینقدر صدای آب زیاد شده بود که دیگر حتی گوش هایش هم نمی شنید و ارتباطی که به واسطه ی گوش با دنیای اطراف داشت قطع شده بود . صدای ممتد قطرات آب برایش دیگر صدا نبود ، بلکه یک روند تکراری بدون تغییر بود که مانند یک چیز مادی گوش هایش را پر کرده بود . هنوز می توانست برای فروختن فرفره هایش از چهار حواس دیگرش کمک بگیرد و این موضوع امیدوارش می کرد .

قطرات باران هر لحظه بزرگ تر از قبل می شدند و او در حالی که از برخورد این قطرات با سطح پوستش احساس درد می کرد ، در ذهنش احتمال پیوسته شدن قطرات باران را در همان آسمان به خاطر بزرگ شدن بیش از حدشان بررسی می کرد .

به ساعتش که نگاه می کرد ، عقربه های ساعت حالتی تازه از نگرانی را برایش به وجود می آورد . احساس می کرد که خیلی آرام عمل کرده است و باید زود تر مشتری های امروزش را پیدا کند . هوا هر لحظه تاریک تر می شد و سلسله محاسبات پیچیده اش در جهت بررسی نور نتیجه ای جز اینکه تا روشن شدن هوا ، زمین کاملا در آب غرق می شود ، نداشت .

بیش از حد نگران شوهرش بود و می ترسید که وقتی به خانه بر می گردد ، جسد مرد بیچاره را شناور در آب پیدا کند . شوهرش را واقعا دوست داشت و احساس می کرد بینشان هیچ چیز حتی بعد از بیماری شوهرش عوض نشده است و هنوز هم می تواند مثل قبل آن مرد را دوست داشته باشد .

 

.......

 

نیم ساعت بعد وقتی به خانه برگشت در حالی که از درآمد امروزش راضی بود ، بارانی خشکش را به چوب لباسی آویزن کرد و یک راست به سراغ آیینه رفت . با خودش فکر می کرد که مژه ها و ابروهایش اضافی است و باید به دست تیغ سپرده شوند که ناگهان شوهرش ، پشت سرش ظاهر شد و بعد از اینکه او را محکم در آغوش گرفت و سپس کمی معاینه اش کرد ، موهایش را نوازش کرد و چند عدد قرص در دهانش گذاشت و یک لیوان آب به دستش داد و گفت : من که نمی تونم تمام روز مراقبت باشم و همیشه در را قفل کنم . اگه قول بدی دیگه بدون اجازه ی من از خونه بیرون نری تمام فردا رو با هم فرفره های قشنگ می سازیم عزیزم .

 

ــ  بر اساس نگرانی های من ، در زیر نم نم باران یک روز کاملا معمولی .   

 


نظرات 7 + ارسال نظر
م ا ن ت ا ن ا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ http://aazz.blogfa.com


من باران نیستم

اما در فرفره ها غرق می شوم

.......................تمام فردا

....
من هم بارانی نیستم
ولی همواره غریق خوبی بودم

ممنون

شهرزاد شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ http://www.koochebaghezendegi.blogfa.com

خیلی قشنگ بود
خوشم اومد مثل همیشه
چه شخصیت جالبی داشت این زن فرفره فروش

ممنون
من هم خیلی دوستش داشتم

سین.میم یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ق.ظ http://sarehmoosavi.blogfa.com

همیشه غافلگیرم می کنی و یه غم شیرینی بهم می دی ...
تو خط های اول، یه چند جا نا هماهنگی توی نوشته ت دیدم ... یعنی کل داستان کاملا با زبان کتابی داره پیش می ره اما یه جاهایی یه هو زبانت خودمونی می شه ... نمی دونم از عمد این طور نوشتی یا از دستت در رفته ...

دلم برای فرفره های قشنگ می سوزه ... یه چیزی پشتشون قایم شده ...

:)
بازنویسی و غلط گیری نشده بود
لطف کردی دوست خوبم

آرش یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 ق.ظ http://karmandy.blogfa.com

داستانهای خوبی می نویسین، میدونم که بیشترش واقعته!

ممنون دوست من
فقط باید خوب اطرافمون رو ببینیم
همه چیز واقعیته

سرطان روح یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ق.ظ http://bethovenmusic.blogfa.com

ای داد بی داد
باز هم که رکب خوردیم. اما زنه چه رویای قشنگی داشت. طفلکی توی رویای خودش داشت به شوهرش کمک می کرد.

به قول یکی از دوستان که داستان رو خونده بود ، تمام ما انسانها دچار این افکار مرطوب هستیم و سعی در تخیلات خود برای نجات دیگران جان فشاری می کنیم حال آنکه وجود ما بستگی به دیگری دارد.

ممنون که اومدی و خوندیم
نظرت رو خیلی دوست داشتم :)

مهسا محسنی چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 ق.ظ http://mahekhakestari.blogfa.com

سلام!
از حضور و لطفتون خیلی ممنونم.

راستی این داستانتون معرکه بود...واقعا لذت بردم! تبریک برای ذهن خلاقتون!

همواره برقرار باشید!

سلام
مرسی دوست خوبم

گلاره چگینی چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ

خوندم دوبار هم خوندم و البته پایان کار رو دوست داشتم گرچه گاهی غیر واقعی می شد اما به پایانش که رسید واقعا دوست داشتم کار رو!
و اینکه جدا کردن این پایان بندی رو نمی دونم چرا انجام شده یعنی جدا کردن با خط...
ضرورتی نداره و خوشحالم که تم کار تغییر کرده بود چرا که ...
.
.
.
با درود و احترام فراوان

سلام دوست خوبم
اینکه کار غیر واقعی میشد دلیلش این بود که اتفاقات در ذهن پریشان زن فرفره فروش می گذشت و دقیقا جدا کردن پایان بندی هم برای جدا کردن مرز واقعیت و خیال بود
ممنون
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد