- افکار مرطوب

 

                       

 

 

به چشمان عمیقش در آیینه زل زد و یک بار دیگر همه ی آرزو های بزرگ و کوچکش را برای خودش مرور کرد . این همان کودکی بود که مادرش همیشه می گفت که انگار نمی خواست به دنیا بیاید . چقدر بزرگ شده بود و چقدر از اونی که فکر می کرد فاصله گرفته بود . لبخندی زد و از اتاق خارج شد .

همسرش طبق معمول پای تلویزیون بر روی کاناپه خوابش برده بود . یک پتو آورد و بر روی همسرش کشید . بارانی اش را پوشید و ساکش را که زیر تخت پنهان کرده بود ، برداشت و از خونه بیرون زد . هیچ کس در اون ساعت در خیابان نبود ، پس برای پیدا کردن اولین مشتری امروزش به سمت بالای خیابان راه افتاد . هوا حسابی سرد بود و قطرات باران نم نم شروع به باریدن گرفته بود .

از اولین روزی که فرفره فروختن را شروع کرده بود ، تا بحال به باران نخورده بود و این نگرانی در دلش به وجود آمده بود که فرفره هایش زیر باران خیس شوند و پیش خودش می دانست که اگر امشب تمام فرفره هایی که در طول روز ساخته بود را نفروشد ، برای خرجی فردای خانه اش به مشکل خواهد خورد .

از یک سال پیش که دکتر به او گفته بود همسرش به خاطر یک بیماری خاص دچار عارضه ی مغزی شده و درک درست اش را از دنیای اطراف از دست داده است ، او چندین شغل عوض کرده بود و در نهایت پی برده بود که هر چند فرفره فروشی درآمدش کمتر از بقیه ی شغل هاست اما هیچ کدام از شغل های دنیا را به اندازه ی این کار در شب دوست ندارد .

به دلیل خاطراتی که از کودکی برایش به جا مانده بود ، احساس عجیبی نسبت به فرفره ها داشت و این شغل را به نوعی برای خودش مقدس می دانست و هرچند بیشتر مردم به زن تنهایی که نیمه شب فرفره می فروخت ، به چشم یک دیوانه یا یک زن مشکل دار که هدف خاصی را از فرفره فروشی دنبال می کند ، نگاه می کردند برای اینکه دلش نمی خواست همسرش رو که حس می کرد هنوز می تواند بعضی از تصاویری را که می بیند تجزیه و تحلیل کند ، ناراحت کند ، مجبور بود شب را که او خواب بود را انتخاب کند .

دنیایش از واقعیت فاصله گرفته بود و برایش مهم نبود که دیگران از توجیه هایی که برای خودش داشت و به نظر آنها مسخره می آمد سر در نیاورند و در این لحظه تنها نگرانی اش در زندگی همین قطرات کوچک باران بود که با اینکه هواشناسی چیزی از آن نگفته بود ، کم کم داشتند جان می گرفتند و به یک باران واقعی تبدیل می شدند .

شاید واقعا هیچ کس احتمال نمی داد که در این تابستان باران ببارد و شاید اصلا این باران در دنیای آدم های دیگر وجود نداشت ، ولی هر چه بود بیشتر مردم این شهر ، در این ساعت خواب بودند و او حداقل مطمئن بود که هیچ زن تنهای دیگری که شوهرش ناگهان بی دلیل ، تبدیل به یک عقب افتاده ی ذهنی شده باشد ، در این ساعت شب زیر این باران قصد فرفره فروختن را ندارد .

بوی باران به مشامش می رسید و با خودش فکر می کرد که هر لحظه با شدید تر شدن باران ، تعداد کسانی که در این موقع شب در بیرون از خانه به سر می بردند کم تر می شود و حتی اگر فرفره هایش خیس هم نشوند احتمال فروخته شدنشان خیلی کم خواهد بود .

باران هر لحظه شدید تر می شد و او بدون اینکه متوجه باشد فقط داشت به آن فکر می کرد . تصمیم اش را گرفته بود و برای اینکه یادش باشد مدام در دلش تکرار می کرد که حتی اگر آب امشب تمام کره ی زمین را بگیرد تا نزدیک صبح به فرفره فروختن ادامه می دهم .

در مدت زمان کوتاهی باران تبدیل به طوفان شد و کم کم سیل همه ی شهر را فرا گرفت و او انگار که مقابل اراده ی خداوند ایستاده باشد داشت همچنان مقاومت می کرد . همه چیز در آب قوطه ور شده بود و او فقط از ساکش که پر از فرفره بود ، محافظت می کرد .

اینقدر صدای آب زیاد شده بود که دیگر حتی گوش هایش هم نمی شنید و ارتباطی که به واسطه ی گوش با دنیای اطراف داشت قطع شده بود . صدای ممتد قطرات آب برایش دیگر صدا نبود ، بلکه یک روند تکراری بدون تغییر بود که مانند یک چیز مادی گوش هایش را پر کرده بود . هنوز می توانست برای فروختن فرفره هایش از چهار حواس دیگرش کمک بگیرد و این موضوع امیدوارش می کرد .

قطرات باران هر لحظه بزرگ تر از قبل می شدند و او در حالی که از برخورد این قطرات با سطح پوستش احساس درد می کرد ، در ذهنش احتمال پیوسته شدن قطرات باران را در همان آسمان به خاطر بزرگ شدن بیش از حدشان بررسی می کرد .

به ساعتش که نگاه می کرد ، عقربه های ساعت حالتی تازه از نگرانی را برایش به وجود می آورد . احساس می کرد که خیلی آرام عمل کرده است و باید زود تر مشتری های امروزش را پیدا کند . هوا هر لحظه تاریک تر می شد و سلسله محاسبات پیچیده اش در جهت بررسی نور نتیجه ای جز اینکه تا روشن شدن هوا ، زمین کاملا در آب غرق می شود ، نداشت .

بیش از حد نگران شوهرش بود و می ترسید که وقتی به خانه بر می گردد ، جسد مرد بیچاره را شناور در آب پیدا کند . شوهرش را واقعا دوست داشت و احساس می کرد بینشان هیچ چیز حتی بعد از بیماری شوهرش عوض نشده است و هنوز هم می تواند مثل قبل آن مرد را دوست داشته باشد .

 

.......

 

نیم ساعت بعد وقتی به خانه برگشت در حالی که از درآمد امروزش راضی بود ، بارانی خشکش را به چوب لباسی آویزن کرد و یک راست به سراغ آیینه رفت . با خودش فکر می کرد که مژه ها و ابروهایش اضافی است و باید به دست تیغ سپرده شوند که ناگهان شوهرش ، پشت سرش ظاهر شد و بعد از اینکه او را محکم در آغوش گرفت و سپس کمی معاینه اش کرد ، موهایش را نوازش کرد و چند عدد قرص در دهانش گذاشت و یک لیوان آب به دستش داد و گفت : من که نمی تونم تمام روز مراقبت باشم و همیشه در را قفل کنم . اگه قول بدی دیگه بدون اجازه ی من از خونه بیرون نری تمام فردا رو با هم فرفره های قشنگ می سازیم عزیزم .

 

ــ  بر اساس نگرانی های من ، در زیر نم نم باران یک روز کاملا معمولی .   

 


- خانوم ایکس

 

                     

 

 

اسم من آقای ایکسه . این اسم اصلیِ من نیست ولی وقتی هر کسی آدم را به یه اسم صدا می کنه ، دیگه این که اسم اصلیمون چیه زیاد اهمیت نداره . ایکس از آخر سومین حرف الفبای اینگیلیسیه . ولی خیلی کاربرد ها داره . مثلا برای همه چیز های مجهول هم به کار میره .

من معمولا تا وقتی که از آینه دورم ، مهشرم . ولی وقتی به آینه نزدیک می شم ایکس تر می شم . الان که دارم این متن رو مینویسم همه چیز ردیفه . این متن رو می نویسم و بعدش می رم می خوابم . بعد از اینکه از خواب بیدار شدم میتونم صبحانه بخورم و خلاصه هر کاری که دلم بخواد می تونم بکنم . ولی قبلا هیچ کدوم از این کار ها رو نمی تونستم بکنم . نمی تونستم بخورم . نمی تونستم بخوابم و هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم . زنده بودم ولی زندگی وجود نداشت . درد داشتم . و همه ی اینها به یه مشکل بزرگ بر می گشت . یک مشکل که حل نمی شد . یک مشکل که همه جا همراهم بود . من نفرین شده بودم و این نفرینِ قدیمی همه جا منو همراهی می کرد و دنیای اطرافم رو تحت تاثیر قرار می داد . من می خواستم همه چیز خوب پیش بره ولی اون نفرین نمی ذاشت .

من یک پزشک بودم . ولی نفرین گاهی از من می خواست که یک خلبان باشم و بعضی وقتها من را پلیس می خواست . خواسته های نفرین مرز و محدوده نداشت . نفرین از من یک برده ساخته بود که دنیا رو خراب کنه . نفرین می خواست همه ی ایکس های دنیا رو نابود کنه . نفرین باعث می شد در هیچ شهری ماندگار نباشم و بعد از یک مدت کوتاه که در هر شهری می موندم نفرین منو مجبور می کرد که به یک شهر دیگه نقل مکان کنم . نفرین فقط وقتی تنها بودم و از انسان های دیگر فاصله داشتم ، بر من حکومت نمی کرد .

آخرین جایی که سفر کردم به یک شهر کوچک بود . نفرین از من خواست به یک شهر کوچک بروم و به محض ورودم به شهر ، آزاد شد . نفرین در شهر بود و جان تمام ساکنین شهر در خطر بود ولی هیچ کاری از دست من ساخته نبود . من به بیمارستان شهر رفتم و به عنوان پزشکِ بخش اورژانس در آنجا مشغول به کار شدم . باید منتظر می ماندم تا می دیدم ، نفرین چه برنامه ای برای اون شهر داره . ممکن بود هیچ کس را در این شهر زنده نگذارد و یا ممکن بود بدون هیچ آسیبِ مادی شهر را به همراهِ من ترک کند که در این موارد ، شهر به تیمارستانی بزرگ تبدیل می شد .

هفته ی اول همه چیز به خیر گذشت و همه ی بیمارستان من را به عنوانِ پزشکی مجرب قبول کردند . در شروع هفته دوم بود که یک مرد پنجاه سا له را به اورژانس آوردند . مرد به علت مصرف زیاد از حدِ مشروب اصلا حال خوشی نداشت . تنها چیزی که در این مورد ، جا لب به نظر می رسید این بود که مرد سابقه دار بود و این چندمین بار بود که خودش را اسیر این مخمصه ی بزرگ می کرد . در پرونده ی مرد نوشته شده بود که او یک استاد ریاضی است .

بالای سر مرد رفتم و در اولین نگاه شروع به داد و فریاد کرد . مرد فریاد می کشید : او یک نفرین شده است و همه باید تا دیر نشده از این شهر فرار کنید .

او همه چیز را می دانست و شانس آوردم که او مست بود وگرنه امکان داشت دیگران حرف های او را باور کنند . مرد بعد از اینکه دید هیچ کس به حرف هایش توجهی نمی کند ، بعد از چند ساعت سر و صدا ، آرام شد . در یک زمان مناسب ، که هیچ کس اون حوالی نبود به سراغش رفتم و ازش پرسیدم چیز هایی که می گه رو از کجا می دونه .

خندید و گفت : قبلا یک نفرین شده بوده ولی حالا رهایی پیدا کرده .

کلماتی که به کار می برد را نمی توانستم باور کنم . امکان رهایی وجود داشت . خوشحالی به قلبم فشار می آورد . از او پرسیدم که چگونه می توانم آزاد شوم . لبخندی زد و گفت : این نفرین دقیقا از زمانی درونِ من متولد شده که اولین معادله ی بی پاسخ در ذهنم به وجود آمده است . او گفت که باید اولین مجهولِ ذهنم از بین برود .  

از او خواستم که کمکم کند . او گفت که همه ی چیز های دنیا توسط اعداد ، حروف و رنگها ساخته می شوند و باید از آنها کمک بگیرم .

هر چقدر التماس کردم او دیگر هیچ چیز نگفت . یک استاد ریاضی بدون شک می توانست از اعداد کمک بگیرد ولی این کار برای من خیلی سخت بود . از معادلات هم اصلا سر در نمی آوردم . همه معادلات از دوران دبیرستان تا به امروز ، در ذهنم بی پاسخ مانده بود . چگونه باید اولین معادله ی بی پاسخ را می یافتم ؟

به اتاقم رفتم و به همه ی حرف های اون استاد ریاضی فکر کردم . اعداد باید به من هم کمک می کردند تا از این نفرین رهایی یابم . باید من هم یک استاد ریاضی می شدم . پس به سراغ نفرین رفتم و از نفرین خواستم که بهترین استاد ریاضی باشم . چون این تغیرات دقیقا همان چیزی بود که نفرین می خواست با من مخالفت نکرد و در یک چشم به هم زدن ، یک استاد ریاضی شدم . همه ی معادلات حل نشده ی دنیا را در عرض چندین ساعت بررسی کردم و پی بردم که هیچ کدام از این مجهولات ، هیچ تشابهی به گمشده ی من ندارند . گمشده ی من درون اعداد نبود . گمشده ی من فراتر از اعداد بود . معادله ی من ربطی به ریاضی نداشت . پس از نفرین خواستم که مرا تبدیل به یک استاد ادبیات کند . شاید می توانستم بزرگترین مجهول زندگی ام را در حروف بیابم .

همه ی حروف ، در تمامیِ زبان ها را بررسی کردم . همه ی فرهنگ لغاتِ همه ی زبان ها را خواندم . هیچ لغتی نمی توانست گمشده ی من را بیان کند . مجهولِ زندگی ام در لغات نیز جای نمی گرفت . آخرین امیدم رنگ ها بودند ، پس به کمک نفرین ، یک نقاش ماهر شدم . ولی حتی گمشده ی من در هیچ تابلوی نقاشی نیز جا نمی گرفت . انگار هرچه بیشتر در حروف ، اعداد و رنگها غرق می شدم ، بیشتر از مجهولِ زندگی ام دور می شدم . گمشده ی من خیلی با ارزش تر از این بود که در اعداد ، حروف و رنگها جای بگیرد .

گمشده ی من مظهر ِ بهترین رنگ ، بهترین کلمات و بهترین عدد بود . گمشده من بهترین بخش هر روزِ زندگی ام بود .

من این مجهول را می شناختم . من در تمام این مدت فقط از رسیدن به گمشده ام نا امید بودم .

حل مساله را یافتم و بلا فاصله به سراغ اون استاد ریاضی دویدم و به او گفتم که گمشده ام را شناختم و می خواهم به سراغش بروم و آن را بیابم . استاد ریاضی لبخندی زد . بهش گفتم : تو منو گمراه کردی ، حروف ، اعداد و رنگها فقط بین من و گمشده ام فاصله می انداخت .

همون طور که می خندید گفت : خودت باید پی می بردی که گمشده ات در جهان مادی جایی ندارد .

او راست می گفت . تمام چیز هایی که وقتی ازشون دوریم ، تبدیل به نفرین شده می شیم ، آسمونی هستند . گمشده ی من نیز آسمانی بود .

از اون استاد ریاضی پرسیدم : گمشده ی زندگی تو چی بود ؟

تو چشمام نگاه کرد و گفت : همیشه غرق در اعداد و معادلات بودم . همیشه آرزوی آرامش داشتم ولی حتی آرامش را هم در اعداد و معادلات جستجو می کردم . تا اینکه یک روز با یک شیشه مشروب از همه ی اعداد ، معادلات و قوانین دنیا فاصله گرفتم و همان روز بود که نفرین درونم مرد .

از من پرسید گمشده ی من چیست . لبخندی زدم و گفتم : همیشه عشق در وجودم بدون استفاده مانده بود . من کسی که لیاقت این عشق را دارد را با همه ی مشخصاتش همیشه در ذهنم تصور کرده ام ولی تا بحال هیچ گاه جرات نیافتم به دنبالش بگردم و او را بیابم . نیمه ی گمشده ی من یک جایی در این دنیا انتظار مرا می کشد . من او را پیدا خواهم کرد .

استادِ ریاضی خندید . هیچ کدام از ما نمی توانست مجهول دیگری را بفهمد ولی بدون داشتن این قسمت هر دو نفر ما نفرین شده بودیم و فقط گمشده ی هر کس او را نجات می داد .

بعد از آن روز ، خیلی زود گمشده ام را یافتم . خانومه ایکس با همان چشمانی که از قبل تصورش کرده بودم در اولین نگاه نفرین را نابود کرد و مرا عاشق کرد و حالا تنها مشکل باقی مانده این است که من فراموش کردم قبل از اینکه نفرین از بین برود از او بخواهم مرا تبدیل به یک دکتر کند و حالا که نفرین از بین رفت ، برای همیشه ، باید یک نقاش بمانم . نقاشی که هر روز چشمان همسرش را نقاشی خواهد کرد . 

 


- مرده

                               

                        

 

چشمام تو آیینه ی اتومبیلم ، منو به یاد کودکی هام می اندازد . کودکی که قرار بود مثل پدرش یه آدم معمولی و احساساتی باشد .

هنوز زمستان نیامده ، هوا حسابی سرد شده و ترافیک سنگین خیابون ها که دیگه برام عادت شده حوصلمو حسابی سر می برد .

نگاهی به اطراف می اندازم . کودک سه ، چهار ساله ی اتومبیل بغلی در حالی که لبخند به لب دارد برام دست تکان می دهد اما من فقط مادرش رو که پشت فرمون اتومبیل است ، میبینم و به مادرش لبخند می زنم و به خودم میگم که چقدر این کودک بد شانسه که مادرش اینقدر زیباست و ممکنه این موضوع در نهایت براش گرون تمام شود .

برای فرار از ترافیک ، به خیال خودم زرنگی می کنم و وارد یه خیابان فرعی می شوم اما این خیابون هم بسته است و بعد از بیست دقیقه که در ترافیک این خیابون هم می مونم ، به سر خیابان که می رسم متوجه میشم که علت ترافیک اینجا سرویس یکی از دانشگاه هاست که کنار خیابان ایستاده و دختر های دانشجو را پیاده می کنه ، چون همه ی اتومبیل ها برای سوار کردن دختر ها ترمز می کنند و حتی خیلی ها هم که جلو رفته اند بوق می زنند و دنده عقب می آیند .

بعد از اینکه بالاخره از ترافیک فرار می کنم ، به خونه که می رسم بلافاصله به دوست دخترم زنگ می زنم و بهش می گم که می خوام امشب ببینمش اما اون بعد از چند ثانیه مکث یه سرفه ی تقلبی تحویلم می دهد و میگه که حسابی سرما خورده و نمی تونه امشب از خونه بیرون بیاید .

تو دلم به دوست دختر دروغ گوم می خندم و چون اونقدر ها برام ارزش نداره که اعصابم رو به خاطرش داغون کنم به روی خودم نمیارم که می دونم تازگی یه دوست پسر پولدار پیدا کرده و مطمئنا امشب می خواد با اون به خوش گذرونی بره و هیچی  نمیگم و گوشی رو قطع میکنم . به آشپزخونه  میرم و بعد از خوردن یه قهوه ی داغ دوباره از خونه بیرون می زنم .

سر خیابون برای دختر شونزده هفده ساله ای که کنار خیابون ایستاده ، بوق می زنم و شیشه رو پایین میکشم و میگم که حتی حاضرم برای یک شب باهاش بودن چهل هزار تومن بپردازم اما اون دختر یه لبخند تحویلم میده و بهم میگه که دنبال یه همراه همیشگی می گردد .

از حرف هاش خندم میگیره و با خودم فکر می کنم که بعد از اینکه مهریه ی همسر سابقم رو کامل پرداخت کردم ، می تونم برای ادامه ی زندگیم ، همراه دختری باشم که حداقل ده سال از من کوچیکتر است .

پام رو بر روی پدال گاز فشار می دهم و به سمت پارک محل راه می افتم . تو راه دوست و همکارم بهم اس ام اس میده که امروز همسر سابقم رو با رئیس شرکت دیده که با هم به سمت خونه ی رئیس شرکتمون می رفتند و من وقتی اس ام اس رو می خونم به یاد اولین باری که کیف پول همسرم رو تو خونه ی همین دوست خوب عوضیم که این اس ام اس رو بهم داده ، پیدا کردم ، می افتم و تا رسیدن به پارک محل خاطرات خوب مزخرفی که با همسرم داشتم  رو مرور می کنم .

تو پارک در کنار دختری میشینم که بعد از یه کم دروغ که تحویل هم میدیم بدون مقدمه لب هامو می بوسه و در نهایت بهم میگه که نامزد داره و هرچند خیلی از من خوشش اومده باید با هم خداحافظی کنیم .

دختر که می ره ، تو راه رفتن به دستشویی پارک با دیدن یک جنین مرده از یک انسان بدبخت ، که تو باغچه ی نزدیک دستشویی افتاده ، اینقدر حالم بد می شود که فراموش می کنم دستشویی داشتم و به صندلی ای که بر رویش نشسته بودم بر می گردم و گیج و مات میشینم و به اطراف زل می زنم .

دیدن یک کودک کوچولوی فال فروش در آن سوی پارک که با التماس به دیگران فال هایش را می فروشد و مردی که بر روی یک روزنامه در آنسوی پارک خوابیده ، حالم رو بهتر می کنه و خوشحال میشم که اون جنین اینقدر خوش شانس بوده که به دنیا نیومده است .

تلفن همراهم رو از جیبم بیرون میکشم و به برادر بزرگترم که وضع مالی خیلی خوبی داره زنگ می زنم و براش تعریف میکنم که موعد قسط مهریه ی همسر سابقم تا دو روز دیگه از راه می رسه و من هنوز حقوق این ماه رو نگرفتم و ازش می خوام که اگه داره ، برای چند روزی چند صد تومانی بهم قرض بده ولی برادرم برام قسم می خوره که فعلا هیچ پولی تو دست و بالش نیست و بهم میگه که اگه چند روز پیش بهش زنگ می زدم حتما کمکم می کرد .

خداحافظی می کنم و گوشی رو قطع می کنم . سیگاری روشن می کنم و یک کام عمیق از سیگار میگیرم و همه ی دود سیگار رو می بلعم و با خودم فکر می کنم که من واقعا تنهام .

هندزفری داغونم رو که همیشه همراهمه از جیبم بیرون میکشم و تو گوشم میذارم و در حالی مشغول گوش دادن آهنگ مورد علاقم میشم که مدام صدای هندزفری خرابم قطع و وصل می شود .

تو یه اس ام اس تایپ می کنم محمد مُرد و این اس ام اس رو به همه ی شماره هایی که تو گوشیم هست می فرستم و گوشیمو کنار میذارم .

سردی و ترافیک خیابون ها ، کودک سه چهار ساله ی اتومبیل بغلی و مامان خوشگلش ، دختر های دانشجویی که هرگز منتظر ماشین نمی مونند ، راننده های مهربون ، دوست دختر های دروغ گو ، همراه های همیشگی شونزده هفده ساله ، همسر های سابق خیانت کار ، دوست های خوب عوضی ، رئیس های فرصت طلب ، خاطرات خوب مزخرف ، دختر های وفادار به نامزدشون ، جنین های به دنیا نیومده ی خوشبخت ، فال فروش ها و کارتن خواب های بدبخت ، برادر های بزرگ غریبه و هندزفری های خراب رو از یاد می برم و فراموش می کنم که دستشویی داشتم و کف زمین دراز می کشم و خودم رو به مردن می زنم و با چشم های بسته ، چشم هامو به یاد میارم و کودکی که در حال فرار از دست پدرش فریاد می کشید : « من رو دیوار نقاشی نکردم ، به خدا راست میگم . » ، در حالی که می دونست دروغ میگه و تو دلش می خندید و از حالا یه دیوار دیگه رو نشان می کرد .  

 


- جهنمی

 

                                

 

زن دست های گرمش را بر روی گونه های محمد گذاشت . محمد که چشمانش از گرمای دستان او برق تازه ای به خود یافت ، بلا فاصله دستان او را در دستانش گرفت و از روی گونه هایش پایین کشید.

زن همچنان فقط در چشمان او می نگریست و حالا زیر لب چیزی را زمزمه می کرد . محمد با تردید پرسید : تو داری همان شعر قدیمی را زیر لب زمزمه می کنی ؟

و وقتی جوابی نگرفت این بار با قاطعیت بیشتری گفت : می دانم ، باز هم همان شعر قدیمی است .

صدای زن قوت گرفت . همان شعر قدیمی را می خواند .

حالتی عصبی در تمام حرکات محمد دیده می شد و این بار با برخوردی قاطع انگشت اشاره اش را بر روی بینی اش گذاشت و گفت : هیـــــــــس . دیگه نمی خوام از گذشته چیزی بشنوم .

زن لبخندی زد و دستان محمد را محکم تر فشرد و گفت : مگر من و تو با هم صحبت نکردیم عزیزم ؟ مثل بچه ها نباش ، ما هر دو نفرمان این را قبول کردیم . نذار پایان تلخی را برای این قصه به جا بگذاریم .

محمد که اصلا نمی توانست تظاهر کند که آرام شده است ، رویش را به سوی دیگری برگرداند و گفت : من همیشه غرق در آرامش تو شدم . اما این بار می خواهی با آرامشت ...

او قدرت ادامه دادن نداشت .

زن این بار در عرض چند ثانیه گونه های محمد را لمس کرد و اشک های او را پاک کرد و دستش را در جیب پالتو اش فرو برد و اسلحه ای را در آورد و آن را در دست راست محمد گذاشت .

لرزش دستان محمد در تمام چند ساعت گذشته ، هیچ گاه اینقدر شدت نیافته بود . زن چند ثانیه ای را به چشمان او زل زد و سپس پلک هایش را به هم زد و در حالی که به نظر خیلی بی تاب می رسید ، گفت : عزیزم زمانش فرا رسیده است . این تنها راه باقی مانده است . برای همین ، هر دو قبولش کردیم . من هرگز جرات نداشتم خودم همه چیز را تنهایی به پایان برسانم ، برای همین از تو کمک گرفتم . تو هیچ وقت مرا نا امید نکردی . این بار هم این کار را نخواهی کرد .

چشمان محمد قوت گرفته بود و اینگونه وانمود می کرد که با خود کنار آمده است : تو از من خواستی این کار را بکنم پس برای همین هم انجامش می دهم . همیشه خواستنی ترین چیز در زندگی مشترکمون برای من این بود که تو یه چیزی از من بخوای .

محمد اسلحه اش را بالا گرفت . بدنه فلزی آن در زیر نور ماه درخشش خاصی به خود گرفته بود . این بار محمد بود که دست چپش را بر روی گونه های زن گذاشته بود ، اما کوچکترین نمی بر روی آن حس نمی کرد .

نگاهی گذرا بین آن دو نفر رد و بدل شد و زن چشمانش را بست و محمد فریاد کشید : خداحافظ عزیزم .

و کار را به اتمام رساند .

محمد خودش را کشت ....

این همان چیزی بود که آن دو نفر در تمام طول روز با هم تصمیم گرفته بودند .

و زن که از این پس می توانست آزادانه تر به آینده بیاندیشد دوباره با صدای بلند ترانه ی قدیمی را از سر گرفت .    

 


- عاشق لعنتی

                    

                             

 

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . تو خواب یک ببر رو کشته بودم ، ولی احساس ضعف می کردم .

آبی به سر و صورتم زدم و فکرم را برای امروز رو براه کردم . امروز روز بزرگی بود . روی صندلی ای که وسط اتاق بود نشستم و چند دقیقه ای به عکس دختری که بر روی دیوار بود زل زدم . حدود چهار سال بود که او همه چیز زندگی ام شده بود . عاشقش بودم و او نیز مرا دوست داشت .

تمام خاطرات از جلوی چشمانم می گذشت ولی امروز زمان خوبی برای فکر کردن به هیچ کدام از این خاطرات نبود . او یک ساعت دیگر برای دیدارم به اینجا می آمد و باید خانه را مرتب می کردم و حسابی تدارک می دیدم .

در زندگی ام ، هیچ کس را به اندازه ی او دوست نداشتم . چیزی در درونم مرا آرام می کرد ولی امروز روز هیچ چیز نبود . نه آرامش و نه تفکر . امروز خالی از همه چیز بود . امروز آخرین روز بود . نگاهی دیگر به عکسش انداختم . خنده هایش جلوی چشمانم بود . من همیشه مات دیدن او بودم .

عکس او را از روی دیوار برداشتم و خودم را برای دیدارش آماده کردم . امروز ، روز تولدم بود و تا به حال تو این چند سال که با اون بودم تو همه ی روز های تولدم برای او هدیه ای داشتم . هدیه ی امروز متفاوت بود .

به سراغ کمد وسایل قدیمی ام رفتم و چاقوی دسته کوتاهِ قدیمی را که چهار سال بود سراغش نرفته بودم را پیدا کردم . تو لباسم گذاشتمش و صحنه را آماده کردم . همه چیز همان طور که او خواسته بود باید آماده می شد . او چهار سال بود که بی صبرانه منتظر این پرده ی نمایشنامه ی هر دو نفرمان بود .

دیگر کافی بود . انتظار باید به پایان می رسید . جو سنگین اتاق روح مرا تسخیر کرده بود که صدای زنگ خانه ، حباب اطرافم را از هم پاشید . در را به رویش گشودم . خندان بود . دستانش را گرفتم و او را بر روی صندلی وسط اتاق نشاندم . جمله ی همیشگی اش را به زبان آورد : همیشه باید دیوونه بازی در بیاری تو ؟ این چه جور دکوریه که برای امروز انتخاب کردی ؟

نگاهم کرد و کلمه ی محبوبم را دوباره بر زبان آورد : دیوونه ...

این انتخاب او بود .

نوشیدنیه محبوبش را به دستش دادم . جر عه ای نوشید و لبانم را بوسید . طعم این نوشیدنی بر روی لبانش مهشر بود .

همه چیز برای این لحظه ساخته شده بود . من عاشق بودم . عاشق بودم . چهار سال بود که عاشق این زن بودم . نگاهی در چشمانش انداختم و انگشت اشاره ام را بر روی لبانش گذاشتم .

چاقوی دسته کوتاه را از لباسم بیرون کشیدم و لبخندی زدم . چنان محکم آن را در دستم می فشردم که تمام کف دستم را می برید و خون از دستم می چکید . دسته ی این چاقو کوچکتر از آن بود که در دستم جا بگیرد . فقط سه سانتی متر از تیزیه چاقو نصیب گردنش می شد چون بقیه ی آن در دست خودم بود و دست خودم را می برید . اینگونه می توانستم همزمان با او درد را حس کنم .

چاقو را به روی گردنش گذاشتم . شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و یقه ی پیراهنم را گرفت و صورتم را جلو کشید . لبانم را دوباره بوسید و این بار تلخیِ نوشیدنی را حس کردم .

او گفت خیلی وقت است منتظر بوده که دیوونه شوم . او منتظر بوده است . او با خنده فریاد می کشید که قسمتش بوده است که به دست من بمیرد .

همه همیشه میگن هر کسی یه قسمتی داره ، ولی من همیشه از خودم می پرسیدم این قسمت واقعا چیست ؟ زندگی و مرگ هیچ کدام آزادی نیستند .

صدایی از درونم به من می گفت : همه چیز به تو بستگی داره ، بذار بمیره ، از مردنش لذت ببر ، از اینکه خونش داره فوران می زنه ، از اینکه همه جا قرمز بشه .

صدای درونم می گفت : دنیا فقط یک نابود گر داره و اون منم .

این صدا راست می گفت . من همه چیز را نابود کرده بودم . همه چیز را ، حتی خودم را .

به یاد اولین روحی که تسخیر کردم افتادم . برای من خیلی راحت بود . یه کم دیر فهمیدم که خودم هم تسخیر شده ام . دقیقا همان موقع بود که خودم را کشته بودم .

همه چیز با یک حرکت متوقف می شد . این چاقو قدرت کشتن این دختر را داشت ولی من باید خودم او را می کشتم . من باید روح او را تسخیر می کردم . حالا می فهمم چرا بعد از اینکه تو خواب اون ببر رو با چاقو کشته بودم احساس ضعف می کردم .

این چاقو نمی توانست مرا تبدیل به یک قاتل کند . این چاقو می خواست خودش به تنهایی قاتل بماند ...

چاقو را از روی گردن آن دختر کنار کشیدم و لبانش را بوسیدم . من بالا خره یک روز برنده می شدم .