- حرف مفت

 

 

هر چند که از من بعید است 

ولی فعلا به آن یکی وبلاگم می روم  

و قایم می شوم تا بعدا ببینم تکلیف اینجا چه می شود 

 . 

.

www.Foulex.Blogsky.com 

 

 

 


- پشت صحنه

 

                         

 

برداشت یک : از بالا 

 

یک نفر سر خیابان ایستاده است . یک نفر دیگر از کنارش رد می شود . برای لحظه ای با خودش فکر می کند که او را می شناسد . سلیقه اش را می شناسد . می داند که قبل از خواب خیلی پرحرف می شود . برای لحظه ای احساس می کند که به او علاقه دارد . فکر می کند که خاطرات مشترکی دارند . فکر می کند که باید به دنبالش برود . خیال می کند می تواند لبانش را ببوسد . خیال می کند که شاید همسرش باشد .

 

برداشت دو : از درون من

 

نیم نگاهی به سیگار خاموشی که گوشه ی لبم است ، می اندازد و می گوید : آتیش دارم ، می خوای برات روشنش کنم ؟

سرم رو تکان می دهم و همان طور که نگاهش می کنم ، می گویم : اولین بار است که به اینجا میای ؟

لبخند می زند و می گوید : معمولا چنین جاهایی رو دوست ندارم . امشب انگار آدم دیگری شده ام .

فندک گرون آهنی که همسرم قبلا بهم هدیه داده  را از جیبم بیرون می کشم و سیگارم رو روشن می کنم ومی گویم : من هم یک ماهی می شود که آدم دیگری شده ام .

استکان خالی آبجویش را بر روی میز می گذارد و به چشمانم خیره می شود .

به حلقه ای که در دستش است اشاره می کنم و می گویم : همسرت کجاست ؟

انگشتش را با زبان خیس می کند و همان طور که حلقه را به زور از انگشتش بیرون می کشد ، می گوید : آخرین بار همدیگر را ده دقیقه پیش قبل از اینکه به اینجا بیام ، دو تا چهارراه بالاتر از اینجا دیدیم .

کمی مکث می کند و دوباره ادامه می دهد : احتمالا من را نشناخته است . از همان اول که ازدواج کردیم ، دیوانه بود . فکر می کنم تازگی فراموشی هم گرفته باشد .

می خندم و می گویم : هوا خیلی سرد است . اگر آنجا بماند امکان دارد سرما بخورد .

ناخن های بلندش را بین موهایش فرو می برد و می گوید : باران قشنگی است . میای بریم قدم بزنیم ؟

سیگارم را در زیر سیگاری فشار می دهم و به همراه او بار را ترک می کنیم .

 

برداشت سه : از بین بطری های موجود در قفسه

 

مردی سراسیمه وارد بار می شود و بعد از چند دقیقه جستجو ، در حالی که نفس نفس می زند ، به سراغ مرد صاحب بار می رود و می پرسد : در دو ساعت گذشته یک فندک گران آهنی که بی صاحب باشد را اطراف آن میز پیدا نکردی ؟

مرد صاحب بار نگاهی گذرا به مرد و انگشت اشاره اش می اندازد و دوباره مشغول کار خودش می شود .

مرد اسکناس هایش را از جیبش بیرون می کشد و همان طور که چند اسکناس ده دلاری را از بقیه جدا می کند و روی میز می گذارد ، می گوید : آن فندک هدیه ی همسرم است . واقعا ارزشمند است . اگر پیداش کنید ، حاضرم صد دلار دیگر بپردازم .

مرد صاحب بار به چشمان مرد نگاه می کند و می گوید : شما اولین کسی نیستید که چیزی اینجا جا می گذارید . اینجا همه مست هستند .

 

برداشت چهار : از کنار تلفن

 

تلفن زنگ می زند . مردی گوشی را بر می دارد . صدای زنانه ی مضطربی از آن طرف خط می گوید : الان سه روز است که از همسرم هیچ خبری نیست .  نگران ...

مرد گوشی را قطع می کند و در دلش می گوید : « همسر تو هم باید پیش فندک من باشد » و خودش را مشغول کار های مختلف می کند تا دیگر هیچ فکری در سرش نیاید . 

 

 

بی ربط نوشت : من می نویسم . تو عشق های من را ، خیانت بخوان ... 

 


- پنج : درباره ی ...

 

                             

 

تقدیم به آقای ر.ق

 

قبل نوشت :

این نوشته قطعا به پست قبل و یکی از مخاطبان که به دلایل مختلف نظر ایشان تایید نشد ، مربوط می شود .

 

 

دماغم رو گرفته بودم و بی اعتنا نسبت به بوی بدی که همه ی اطرافم رو پر کرده بود ، فقط به داستانی که می گفت ، گوش می دادم : اینقدر این قضیه ادامه پیدا کرد که بالاخره یه روز ازش متنفر شدم . راستش فهمیدم که اون ارزش هیچ چیز من رو نداشت . درک می کنی ؟

سرم رو تکان دادم و گفتم : به قول شهاب حسینی تو اون فیلمه ، یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه .

خندید و گفت : درباره ی الی رو میگی . اما اون جمله از خودش نبود .

گفتم : می دونم .

تو چشمام خیره شد و گفت : تو چی ؟ تا حالا عاشق شدی ؟ اصلا مگه میشه که عاشق نشده باشی .

با دستم محکم تر دماغم را فشار دادم و گفتم : داستانش طولانی است .

گفت : آخرش رو تعریف کن .

لبخند زدم و گفتم : درست مثل فیلم مرد خانواده .

گفت : من اهل فیلم نیستم .

گفتم : همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه یه روز کسی که دوستش داشتم ، مجبور شد برای همیشه از این کشور بره .

دستش رو از رو دماغش برداشت و خندید و گفت : بد نیست .

دستم رو از روی دماغم برداشتم و پرسیدم : منظورت چیه ؟

گفت : اینکه قصه ی عشق آدم مثل فیلم ها تمام بشه یه جورایی جذاب است .

گفتم : کجاش جذابه ؟

گفت : احساس با کلاس بودن به آدم دست می ده .

گفتم : حاضری قصه ی عشقتو با مال من عوض کنی ؟

گفت : یعنی چی ؟

گفتم : کاری نداره . قصه ی عشقم رو کامل برات تعریف می کنم و تو هم به خاطر می سپاریش و باور می کنی که مال خودته و بعد از این هرکس ازت خواست قصه ی عشقت رو تعریف کنی این قصه رو میگی .

خندید و گفت : تکلیف شما چه می شود ؟

گفتم : من هم مال تو را بر میدارم .

دست رو شونم گذاشت و گفت : مهندس قصه ی من در حد شما نیست . چه جوری روتون میشه برای همه تعریف کنید که عاشق یک زن خیابانی شدید ؟

و من در حالی که داشتم جملاتش رو برای خودم هضم می کردم ، بوی تهوع آور اونجا رو حس کردم که وارد مجاری تنفسیم شد و دماغم رو گرفتم و آن ترانه ی قدیمی و زنی که موهای بلندی داشت و چشمان وحشی اش را به یاد آوردم و با دست به آن مرد فهموندم که حالت تهوع دارم و از محل کارش بیرون اومدم و تا چند روز خودم را به خاطر اینکه قبل از این واقعا نمی دانستم که مرده شور ها هم می توانند مثل ما عاشق شوند ، سرزنش می کردم .  

 


- همراهی همیشگی

                          

                            

 

 

قبل نوشت :

 

یک و دو و سه به هم مربوط نمی شود

به محمد مزده واقعی هم مربوط نمی شود .

 

یک )

 

زن که چشمان عسلی و موهای فری داشت و فک پایینش هم کمی از فک بالایی عقب تر بود و اصلا هم خودش را قبول نداشت ، یک روز که خیلی شاد و شنگول به نظر می رسید ، بعد از اینکه کلی جملات فلسفی که اصلا در حدش نبود ، تحویلم داد ، در نهایت لبخند زد و گفت : باید باور کنیم که همه چیز پایانی دارد .

وقتی خندیدم و پرسیدم که منظورش از این جمله واقعا چیست ، بدون معطلی جواب داد : شک ندارم که می خواهم برای همیشه از کنارت بروم .

خیسی لب هایم را با انگشت شصت دست راستم پاک کردم و دستم را بر روی باسن بزرگش گذاشتم و در حالی که او را به سمت خودم می کشیدم ، گفتم : « تو واقعا به جز من هیچ کس را نداری و هیچ جایی نیست که بخواهی به آنجا بروی . » و او که هیچ وقت نمی خواست این حقیقت را به خاطر بسپارد در حالی که با ناراحتی به این فکر می کرد که چرا واقعا هیچ کس را ندارد ، یک لبخند مصنوعی تحویلم داد و دستش را بر روی کمربندم آورد و من در حالی که می دانستم بالاخره یک روز این سواستفاده من را هم خراب می کند ، تنها برای اینکه دلم برایش می سوخت ، باهاش ادامه دادم .

 

دو )

 

با خنده ای که من از این طرف تلفن می دانستم که از ته دلش است ، گفت : شنیده ام واقعا اونجا خوش می گذره و میگویند آزادی بیداد می کند .

گوشی تلفنی رو که دستم بود ، فشردم و گفتم : بد نیست .

گلویش را صاف کرد و گفت : دلم واقعا برات تنگ می شود و هیچ وقت فراموشت نمی کنم .

گفتم : ای کاش فراموشم کنی .

گفت : اینجا همه چیز برام خاطره بود . وسایلم را که جمع می کردم وقتی به نقاشی هایی که سر کلاس برام کشیده بودی رسیدم ، اشکم در اومد .

زبونم را گاز گرفتم و گفتم : وسایلت رو هم جمع کردی ؟ مگه کی قراره بری ؟

با کمی مکث از اون طرف خط گفت : باید زود تر بهت می گفتم .

به قاب عکسی که بر روی دیوار بود نیم نگاهی انداختم و صدایش را شنیدم که گفت : بلیطم برای امشب ساعت ده رزرو شده است .

از خودم پرسیدم چطور اینقدر ساده همه چیز تمام شد ، که گفت : من واقعا متعلق به اینجا نبودم .

در عکس روی دیوار مشغول بوسیدن موهایش بودم .

گفتم : اینجا بعضی چیز ها متعلق به تو بود .

گفت : حلالم کن محمد .

گفتم : سر به سرم نذار .

گفت : خیلی عذاب وجدان دارم .

گفتم : به محض اینکه از هواپیما پیاده بشی همه چی تمومه .

گفت : تو دیوونه ای محمد . خیلی دیوونه ای .

اشکام رو پاک کردم و گفتم : آره . واقعا دیوونم .

به این فکر می کردم که چطور دیوانه ای هستم که اینقدر ساده اجازه می دهم عشقم برای همیشه از کنارم برود ، که ناگهان بی اختیار گفتم : باید هر جور شده یک بار دیگه قبل از رفتنت همدیگر را ببینیم .

و در جوابش که با صدایی آروم گفت : «خیلی دیره محمد » دوباره فریاد کشیدم که باید ببینمش و وقتی جوابی نداد ، سراسیمه گفتم که هر طور شده تا ساعت شش خودم را به خانه اش می رسانم و بعد از اینکه صدای خنده اش را از آن سوی خط شنیدم ، گوشی تلفن را قطع کردم .

هوا حسابی گرم بود و احساس می کردم که چیزی در غروب آن روز غمگین تر از همیشه بود .

در ذهنم خاطراتی که با هم داشتیم را مرور کردم و بعد از اینکه بهترین لباس هایم را پوشیدم که به دیدنش بروم ، به ساعت که نگاه کردم ، یادم آمد که من همانی هستم که همیشه از زمان عقب می ماند .

ساعت هشت و پانزده دقیقه ی شب بود .

 

سه )

 

تمام قرار هامون را گذاشته بودیم . لباس گرم خریده بودیم و چند هفته ای بود که خانه را کاملا تاریک کرده بودیم که شش ماه اول که قرار بود آنجا شب باشد زیاد برایمان سخت نباشد . زنی که حالا یک سالی می شد که در همه ی لحظات همراهش بودم ، از کودکی آرزو داشت که در کشوری به جز اینجا زندگی کند و حالا که موقعیتش پیش آمده بود که برای همیشه برود ، من هم قرار بود به خاطر او و آرزوهایش همراهش شوم .

همه چیز که برای رفتن مهیا شد ، یک روز در یک فرصت مناسب مادرم را که واقعا شک داشتم باز هم بتونم از نزدیک ببینمش را کنار کشیدم و بعد از چند ساعتی که بهش خیره ماندم و تصویرش را در عمق وجود ذهنم به خاطر سپردم و تمام خاطراتی که از کودکی با هم داشتیم را به یاد آوردم ، غرق در اشک دستانش را بوسیدم و ازش خواستم که در مدت نبودنم باز هم مرا مثل قبل دوست داشته باشد و از دور برایم دعا کند .

پدرم را محکم و مردونه در آغوش کشیدم و بهش قول دادم که بالاخره یک روز همان گونه که همیشه دلش می خواست یک مرد واقعی بشم و به سراغ خونه ی اولین دوست دخترم که آن روز ها زیاد هم مرا دوست نداشت رفتم و مثل قدیم ها چند ساعتی را به در خونشون زل زدم و برای آخرین بار بالای پل هوایی خیابان آزادی رفتم و وقتی مطمئن شدم هنوز هم جرئت پایین پریدن را ندارم از شهری که در آن بزرگ شده بودم و همه ی خاطرات خوب و بدم را در وجودش داشت خداحافظی کردم و به عشق همراهی با آن زن شهرم را ترک کردم .

هواپیما که داشت از زمین بلند می شد ، احساس می کردم که انگار کسی می خواهد صفحه ی آخر دفتر خاطراتم که به جلد چسبیده بود را از آن جدا کند و یا به عبارت بهتر مثل درخت تنومندی بودم که داشتند با ریشه از زمینی که در آن بزرگ شده بود ، درش می آوردند .

وارد آن کشور که شدم ، دوباره دانشجو شدم ، کار پیدا کردم ، شروع به نوشتن یک رمان بلند کردم و حسابی سرم گرم شد ، اما انگار قرار نبود هیچ وقت به هیچ چیزش عادت کنم و تنها اینکه می دانستم به خاطر کسی که دوستش داشتم آنجا هستم آرامم می کردم .

روزها با دلتنگی می گذشتند و تنها اینکه شب هایی که هوایش با روز هیچ فرقی نداشت ، او را محکم در آغوش بگیرم دلیل ادامه دادنم شده بود ، تا اینکه یک شب که انگار نور از همه ی شب های دیگر بیشتر بود و هر دو نفرمان کاملا بی خواب شده بودیم ، همان طور که دراز کشیده بودیم ، داشتم از خاطره های گذشته ام برایش می گفتم ، که ناگهان  او که پشتش به من بود ، برگشت و نگاهی گذرا به من انداخت و پرسید : « متولد چه سالی بودی ؟ » و من که واقعا از این سوالش جا خورده بودم ، چند رقم را به سختی از ذهنم بیرون کشیدم و بعد از بالا پایین کردنشان ، چهره ی مادرم را با تمام چین و چروک های صورتش به یاد آوردم و گوشه ی پتو رو تا جایی که می تونستم تو دهنم کردم و همانطور که دندان هایم را محکم فشار می دادم به این فکر می کردم که من برای چه به اینجا آمده ام .

 

چهار )

 

امروز نمی دانم چه روزی است . دیروز یا امروز و شاید هم فرداست . تو نسیتی و من با اینکه قول داده بودم ، هنوز از نبودنت شعری نگفته ام .

روز شمار رفتنت هنوز هم مرا مور مور می کند

و تنها قولی که می توانم بدهم این است که اگر برگردی با کله به استقبالت نیایم . 

 


- بیخوابی

 

                         

                            

 

 

در زیر قطرات باران سیل آسای اون شب عجیب ، درست بعد از حادثه ی رانندگی ترسناکی که برام اتفاق افتاد و چشمام بیناییشون رو از دست دادند ، بود که برای اولین بار تو زندگیم برای یک لحظه به خودم برگشتم و این سوال رو از خودم پرسیدم که : من واقعا چه کسی هستم ؟

اگر قبل از اون اتفاق می خواستم خودم را تعریف کنم ، مردی با چشم های قهوه ای تیره و موهای مشکی و پوست سفید بودم که قدش صد و هفتاد و پنج بود ، اما بعد از تصادف حس خوبی نسبت به هیچ کدام از این اطلاعات نداشتم و اعتمادم را نسبت به همه ی آنها از دست داده بودم و می خواستم به دنبال من واقعی بگردم و می دانستم که اگر جوابی خوبی برای این سوالم پیدا نکنم حداقل چون چشمانم دیگر نمی دید ، در تاریکی درون خودم گم می شدم و بقیه ی زندگی ام را با بی هویتی مثل مرده ها می شدم .

همسرم می گفت که برایش مهم نیست که چشمان شوهرش نبیند و باید خیالم راحت باشد و اگر من در کنارش باشم خودش همه چیز را درست می کند و مدام دلداری ام می داد که در اصل هیچ اتفاقی نیافتاده است و به دلایلی خوش شانس هم بوده ام ، اما من با خودم فکر می کردم که نه تنها در این حادثه بلکه از ابتدا که من به دنیا آمده بودم هیچ اتفاقی نیافتاده است و اگر چیز مهمی بود در یک ثانیه که در اتومبیلم خوابم برد ، ناگهان از بین نمی رفت .

با خودم فکر می کردم که شاید از ابتدا بینایی نداشته ام و شاید تمام تصاویری که می دیدم خیالات خودم بوده و مگر غیر از این بود که من از کودکی هم ، خیالاتی بودم و یا اصلا شاید من هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و شاید هم دنیا از ابتدا وجود نداشت .

یک اسم برای خودم داشتم ، که هرکسی دلش می خواست می توانست آن را فراموش کند یا اصلا می توانستم اسمم را به همه دروغ بگویم . شاید بعد از آن تصادف دیوانه شده بودم اما احساسی که حالا داشتم نه دیوانگی بود و نه احساس آدم های افسرده که تصادف کرده اند . بلکه تنها بی هویتی همه ی وجودم را گرفته بود .

اگر می خواستم از کودکی خودم را مرور کنم به رابطه ی موجودی که الان بودم با کودکی هایم شک می کردم و به کل احساس گسستگی می کردم و اگر بیشتر فکر می کردم باید خودم را به تعداد ثانیه هایی که گذرانده بودم مجزا می کردم .

دلم می خواست بهترین فیزیک دان بودم تا شاید از طریق فیزیک جوابی برای خودم پیدا کنم اما خوب می دانستم که هرچه نبودم حداقل اینقدر کم هوش بودم که نتوانم با فیزیک به جایی برسم و مثل این به سراغ هر چیز دیگری می رفتم در انتها نداشته هایم بود که مانع ام می شد و در مقابل وقتی می خواستم داشته ها را پیدا کنم ، دست بر روی هر چیز می گذاشتم در واقع پی می بردم که آن را هم ندارم و به تهی می رسیدم و همین بود که برای خودم که آدمی بودم که در واقع هیچ چیز نداشت نمی توانستم وجودی قائل شوم .

همسرم می گفت برای حل کردن تمام این مشکلات باید از زمان کمک بگیرم اما وقتی که فکر می کردم که تمام گذشته و تمام آینده و حتی اکثر ابعاد حال برایم نقطه ی کور است دیوانه می شدم و دلم می خواست زمان به کل متوقف شود که دیگر نتوانم اینقدر فکر کنم و این بازی تمام شود .

وقتی هم می خواستم از زندگی ام که البته دیگر چیزی از آن نمانده بود فاصله بگیرم و به همراه همسرم به یک جای دور بروم که کسی آنجا نباشد و همه چیز را از ابتدا بررسی کنم و همه سوال هایم را از اول از خودم بپرسم و به دنبال جواب برای هر کدوم باشم ، نتوانستم تصمیم بگیرم که کجاست که احیانا تعلق خاطر بیشتری در برابر جاهای دیگه ی دنیا نسبت به اونجا داشته باشم و وقتی دوباره تصمیم گرفتم که جایی بروم که تعلق خاطر کمتری در برابر جاهای دیگه ی دنیا نسبت به اونجا داشته باشم ، این بار هم به نتیجه نرسیدم و در نهایت پی بردم که تمام جاهای دنیا مثل هم هستند و من علاوه بر زمان با مکان هم مشکل دارم .

من چه کسی بودم که زندگی ام دیگر به متغیر ها وابسته نبود ؟ چرا حالا که خودم را گم کرده بودم ، همسرم اینقدر عاشقم شده بود ؟ اصلا همسری که مدت ها بود ازش برایم فقط صدا و تصاویر گنگی که روز به روز کم رنگ تر می شد مانده بود ، به چه دردم می خورد ؟ چرا حالا که چشمانم نمی دید و نمی توانستم حرکات دیگران را در زندگی ام تقلید کنم به مشکل خورده بودم ؟ چرا دیگر غریظه ام من را به سمت چیزهایی که دوست داشتم نمی کشید ؟

من دقیقا کی به دنیا آمده بودم ؟ و دقیقا کی زندگی کرده بودم ؟

چه کسی می توانست پاسخ تمام سوالاتم شود ؟

به نقطه ی عطف زمان رسیده بودم و احساس می کردم هر حرکت کوچکی می تواند مسیرم را تا آخرین قدم مشخص کند . هنوز صدای باران که شب تصادف با تمام قدرتش می بارید از گوش هایم خارج نشده بود و در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که من که همیشه آدم بد خوابی بودم چرا آن شب در حین رانندگی به خواب رفتم که ناگهان صدای همسرم که این بار بدون هیچ ترسی از اینکه رازش فاش شود ، با صدای بلند همان ترانه ی قدیمی همیشگی را می خواند ، همه افکارم را به هم ریخت .

در حالی که بعد از مدت ها قادر به تجسم موقعیت مکانی اش بودم ، به سمت صدایش برگشتم و بین تمام صداهایی که در گوشم بود ، شنیدم که آرام زیر لب زمزمه کرد که می خواهد لمسم کند .

خندیدم و گفتم : « موضوع همیشگی همین بوده است » و داشتم از صدایش فاصله می گرفتم که ناگهان دستانش را در دستانم گرفت و متوجه دمای بدنش شدم که دیگر مثل قدیم سرمای بیش از حدش آزارم نمی داد . برای لحظه هر چه از قانون تعادل دمای بین دو جسم در فیزیک می دانستم از ذهنم عبور کرد و ناگهان ترس عجیبی همه ی وجودم را فرا گرفت .

بوی رطوبت هوا و بویی همانند خاک باران خورده تمام بینی و مجاری تنفسی ام را پر کرد و مخالفت های همسرم با تصمیمی که گرفته بودم و جر و بحث هایمان در شب تصادف و چند دقیقه قبل از تصادف و تابلویی که بر رویش نوشته شده بود : « پایان بزرگراه نزدیک است » و پای راستم که با تمام قدرت بر روی پدال گاز می فشردم را به خاطر آوردم و بعد از اینکه چند دور ، دور خودم چرخیدم ، از همسرم پرسیدم : پس چرا هنوز نمی توانم ببینم ؟

و او با تبسمی غم دار که هم نشان از رضایت و هم نارضایتی از این وضع داشت ، گفت : چون هنوز رابطه ات به واسطه ی گوش با دنیا قطع نشده است .

و من در حالی که هنوز با زمان مشکل داشتم و نمی توانستم تشخیص دهم که من چند سال بعد از همسرم مرده بودم ، با خودم فکر می کردم که دیگر همه چیز فرق کرده است و نمی توانیم مثل دو دوره ی گذشته که ابتدا هر دو زنده بودیم و سپس همسرم فوت کرد ، به رابطه با همسرم ادامه دهیم و باید باز هم به دنبال شکل جدیدی از رابطه باشیم و دوره ی سوم از زندگی با هم را آغاز کنیم و دوره ی دوم که دوره ی بی خوابی هایمان بود را فراموش کنیم .  

  

+ برای مشاهده ی نقد کوتاهی از داستان اینجا را کلیک کنید .